بامداد لاجوردی | روزنامه اعتماد |در دوره خدمت، با پسری هم خدمت شدم که تا سوم راهنمایی درس خوانده بود اما حتی به اندازه پنجم دبستان هم سواد نداشت. حتم دارم به خاطر آن بود که خیلی از امکانات و فرصتهایی که زندگی پیش روی ما گذاشته بود را نداشت. از یک روستای دور افتاده گلستان به تهران اعزام شده بود و دوران سربازی اولین تجربه زندگی در خارج از روستای زادگاهش را رقم زده بود. خودش برای من تعریف کرد که تا قبل از سربازی، فقط از تلویزیون تهران را دیده بود. تهران چشم و گوشش را باز کرده بود. لهجه غلیظی داشت و وقتی حرف میزد بعضی کلمات را نیمه کاره قورت میداد.
[شماره اول این پاورقی را اینجا بخوانید:برای شما از پشت دیوارهای پادگان خبر آوردهام]
خیلیها سربه سرش میگذاشتند. یگان ما فرمانده با شخیصت و درس خواندهای داشت، نگران شد که او داخل پادگان آسیب روحی ببیند، از مسئول تقسیم سربازها خواست که این پسرک پیش خودش بیاید. با درخواست فرمانده ما موافقت و او دربان پارکینگ شد. کارش ساده بود. هر روز صبح باید با لباس نظامی و پوتین، علمک پارکینگ را برای ورود و خروج خودروها بالا و پایین میکرد. مناسبترین کار برای او همین بود. هوش بالایی نداشت و نمیتوانست مسئولیت جدیتری را بگیرد. اما همین کار ساده را هم با دقت خاصی انجام میداد. اگر کسی به حرفش گوش نمیداد فریاد میزد و کاری نداشت او چه مسئولیتی و جایگاهی در ارتش دارد. فقط حرف فرماندهش را گوش میداد.
[دومین پاورقی سربازی را اینجا بخوانید: فکر کردیم خوش شانسیم در آن پادگان سرباز شدهایم]
یک بار فرمانده از او خواسته بود به احدی اجازه ورود ندهد. از بدبیاری او، یکی از امرای ارتش خواسته بود وارد پارکینگ شود و پسرک علمک را بالا نبرد تا فرمانده خودش اجازه دهد. بچهها تا مدتها همین کارش را علنی مسخره میکردند اما در ضمیرشان جسارت او را ستایش میکردند و مطمئن بودند اگر خودشان پشت علمک بودند جنم ایستادن مقابل خواست یک امیر ارتش را نداشتند تا با امیر در نیافتند. تا آخرین روز خدمتش کسی نفهمید پسرک بخاطر رعایت سلسله مراتب فرماندهی اینقدر جسارت داشته یا اصلا متوجه جایگاه امیر ارتش نشده است! ولی همه فهمیدند که او بابت این کار تشویقی گرفته است.
[سومین پاورقی را اینجا بخوانید: سر تهرانیها از مسئولیتهای سربازی بیکلاه ماند]
علیرغم آنکه جای خوبی خدمت میکرد اما فقر اقتصادی و سواد کم باعث میشد، دور از چشم فرمانده، از او سواستفاده شود. پسر پولدارها به او پیشنهاد میدادند در ازای پول بجای آنها نگهبانی دهد. اوایل پول ناچیزی میگرفت البته به چشم او که جهان بینیاش در حصار هزینههای زندگی روستای زادگاهش مانده بود، این مبالغ چشمگیر بود و سریع قبول میکرد و اینقدر هیجان زده میشد که دندانهایش پیدا میشد.
اما اینقدر با شهریها دمخور شد که رندیها را یاد گرفت و هربار قیمت را بالا میبرد ولی باز در نظر خودش این قیمتها بالا بود برای پسر پولدارها به صرفه بود که پول بدهند و در عوض کل شب را با خیال راحت و دل سیر بخوابند. بعضی هفتهها شاید تنها دو شب میخوابید. اما این پول جمع کردن به ذوقش میآورد. سلامتیاش را برای چندرغاز از دست میداد اما نمیفهمید این معامله چقدر خشن و خطرناک است. کم کم اسمش سر زبانها افتاد و فاش شد پولدارها نگهبانیشان را میفروشند.
اوضاع متناقضی بود. اگر این قضیه را نزد بازرسی فاش میشد، کار بیخ پیدا میکرد و حتما کسی که با پول نگهبانی نداده بود تنبیه میشد اما قسمت بد ماجرا جایی بود که پسر روستایی هم نمیتوانست پولی جمع کند! انگار خودش راضی به این ظلم شده بود.