از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، این روزها دستم به نوشتن درباره سربازی نمی رود؛ دیگر اتفاقات سربازی به چشمم مهم نمی آید. اما چه کنم با خودم عهد کرده ام برای شما از دیوارهای پشت پادگان خبر بیاورم. همین باعث می شود بر تردیدهای خودم غلبه کنم و همچنان بنویسم. در طول هفته ساعت های زیادی را صرف پیدا کردن سوژه هایم می کنم تا درباره چیزهایی از پادگان بنویسم که ارزش خوانده شدن داشته باشند.
در دوره آموزشی وقتی دور هم جمع می شدیم، حرف سیاسی نمی زدیم هر چند درباره باورهای سیاسی هم خدمتی ها حدس هایی می زدیم اما هیچ وقت بحث به سمت مسائل سیاسی نمی کشید، در آن دوره به اندازه کافی بهانه برای دلخوری و کدورت وجود داشت که جایی برای دلخوری های سیاسی نبود. انگار در جزیره ای زندگی می کردیم که هیچ حاکمی نداشت. ما بیشتر از زندگی های مان می گفتیم. درباره آرزوهای مان حرف می زدیم. انگار ناخواسته با خودمان قرار گذاشته بودیم تا در این چند روز دوره آموزشی که کنار یکدیگریم، حال مان را با دعواهای بی مورد خراب نکنیم.
جوری از آینده حرف می زدیم که گویی مطمئن بودیم در آینده که دیگر سرباز نخواهیم بود، همه چیز درست خواهد شد. خیال می کردیم خیلی زود در یک اداره درست و حسابی مشغول به کار خواهیم شد یا کسب و کاری پررونق راه می اندازیم که حسابی درهای خوشی به روی ما باز خواهد شد. در آن لحظه فقط به این فکر می کردیم که چطور این بیست و اندی ماه را تحمل کنیم تا تمام شود و خوشبختی را بغل کنیم. اما آن طور نشد؛ سربازی ما تمام شد ولی همه چیز وفق مرادمان پیش نرفت. دوباره همه چیز مثل قبل از سربازی بود. امیدهامان ناامید شد. کارت پایان خدمت هم جز یکی، دو جا به کارم نیامد. الان یکی از جاهای کیف پولم را گرفته، بدون آنکه خیلی مورد استفاده قرار بگیرد.
بعد از دوره آموزشی، بیشتر از قبل درباره مسائل سیاسی گپ می زدیم. هدف مان قانع کردن یکدیگر نبود بلکه می خواستیم زمان سپری شود. چاره ای نداشتیم. گاهی از سر بیکاری، مجبور بودیم بر سر چیزهای بیخود مجادله کنیم. از همدیگر دلگیر نمی شدیم این حرف زدن ها برای مان تفریح شده بود.
یکی از هم خدمتی های من فارغ التحصیل دانشگاهی درجه یک بود، خیلی بحث می کرد. وقتی حرف می زد انگار داشت بیانیه می خواند، چون همه چیز به نظرش قطعی می آمد. تصمیمش را با احکامی مطمئن درباره تاریخ و آینده ایران گرفته بود. اساسا درباره آینده خودش در این جغرافیا هم تصمیم خودش را محکم گرفته بود، به همین خاطر دایم زبان می خواند. همین طور که نگهبانی می داد یا در پادگان راه می رفت، لغات انگلیسی را زیر لب زمزمه می کرد تا از حفظ شود. می گفت می خواهد مهاجرت کند. منتظر این بود تا کارت پایان خدمت بگیرد و برای همیشه از ایران برود. فقط یک بار و برای پاسپورت نیاز به کارت پایان خدمت داشت. همه چیز اذیتش می کرد. خیلی با هم حرف می زدیم اما هر چه می گفتم تاثیری نداشت. به آینده هیچ امیدی نداشت.
وقتی کارت پایان خدمتش را گرفت، بلافاصله برای پاسپورت اقدام کرد و رفت ترکیه تا به سفارت امریکا برسد. رفت و انگار به نتیجه نرسیده بود. روزی جویای احوالش شدم، برای من تعریف کرد که ناچار شده به صورت قاچاقی به کشوری در شرق ایران برود و از آنجا خودش را به سفارت امریکا برساند تا بتواند اجازه ورود به امریکا را بگیرد. خودش این قصه را با هیجان تعریف می کرد و من فقط گوش می دادم.
الان چند سالی است سربازی ما تمام شده و هر کدام مان سرنوشت خودش را پیگیری می کند. احتمالا کارت پایان خدمت هم جز یکی، دو بار به کارش نیامده و گوشه کیف پول شان جا خوش کرده است. حالا دیگر هیچ کدام ما سراغی از بحث های دوره سربازی نمی گیریم. انگار به کلی همدیگر را فراموش کرده باشیم. انگار می خواهیم همه آن آرزوها را فراموش کنیم.