شاید از جنگ جهانی دوم تا امروز، انسانها این چنین توامان غرق غم و ترس نبودند و عجیب این که شاید هیچ وقت هم درطول تاریخ تا به امروز، به این اندازه غرق تکنولوژی و سرمست پیشرفت های چشمگیر خودش نبوده است.
او هیچ گاه اینقدر دنیای مجازی و سرگرمی را جدی و واقعی نگرفته است. هیچوقت اینقدر معنای زندگی را فراموش نکرده است. هیچ وقت این اندازه برای سرگرمیها ، دنیای بازی و تفریحات و غرق شدن در خوشیهای مجازی - که حکم مسکن روحی را برایش داشت - هزینه نکرده است.
بشری که هیچگاه در طول تاریخ به این میزان ثروتمند نبوده و هیچگاه هم این چنین بیرحمانه و کودک مابانه ثروتش را خرج رنگ ولعاب زندگی اش نکرده است.
حالا ویروسی دارد او را از پای در می آورد که هیچ کدام از سلاح های فوق پیشرفته ای – که هزاران میلیارد دلار در طی سالیان برایش سرمایه گذاری کرده است – نمی تواند شر این مهاجم خاموش و کوچک را از سرش کم کند.
حالا ترس یک ذره نادیدنی خواب را از چشمانش گرفته است؛ آن چنانکه هیچ کدام از سرگرمیها و خوشیهایی که این همه برایش هزینه کرده است نمی تواند آرامش را به او هدیه دهد.
و ملتمسانه چشم به دستان دانشمندانی دوخته است که شاید تا به حال اولویت هزینهای بالایی برایشان نداشته است.
بشر دوران کرونا، برای اولین بار پس از دهها سال سایهی سیاه مرگ را بر سرش احساس می کند. او هیچگاه این چنین مرگ را و ترس از آن را، از نزدیک احساس نکرده است. شاید وقتش رسیده به خودش نهیب بزند - که چه با کرونا چه بدون آن - روزی از این دنیا خواهد رفت، پس بهتر است در این فرصت کوتاه در پی معنای زندگی اش باشد و به آن بپردازد.
کرونا یک تلنگر است به بشر امروز تا شاید به خودش آید که ارزشمندترین داشتهاش خداست و امید به او.
کرونا شاید یک تلنگر است تا یادمان باشد که حتی با وجود انبوه ابزارهای تکنولوژیک که در اختیارمان هست و با همه داشته هایمان؛ هنوز به آغوش خدا سخت نیازمندیم تا پناهمان دهد، دستی بر سرمان بکشد و آراممان کند.
ما بشدت نیاز داریم تا در دوران قرنطینه و پسا کرونا به خودمان بپردازیم. به دنیای حقیقی که در آن خودِ بشر به معنای واقعی، ارزش است. دانش و دانشمندان ارزشاند. و از همه مهمتر خدا جایگاه واقعیاش را در وجود ما پیدا کرده است.
حال و روز ما امروز سخت غریب است: انسان نابالغی که سردرگم در میانه هیاهوهای مدعیان دین و داعیه داران علم، خودش را، معنای زندگیاش را و خدایش را فراموش کرده است.
و همچون کودک چموشی که از آغوش مهربان و دلسوز پدرش می گریزد و به امید آزادی بیشتر به سوی فضای بی انتهای جهان میدود، همهی روز را به سرگرمی و تفریح در خیابان های پر زرق و برق شهرش می پردازد ... و چون شب میشود، به خودش می آید! در دل تاریکی شب ، بی پناه و سرگشته، دلش تنگ می شود برای پدرش... خانه اش و همان آغوشی که از آن گریخته است...