• به نام او •
- دلت میخواد ناهار چی بخوری؟
دستشو لای موهاش برد و اونو کلافه بهم ریخت: مگه اینجا حق انتخاب دارم؟
لبخندی روی لبای دکتر کشیده شد و انگشتاشو به هم گره زد: مگه نگفتی امروز تولدته؟
شونه بالا انداخت: امروز میشه سالگردِ یه روز دیگه که نشون میده یه سال جدید پر شده و تونستم بیشتر از قبل زنده بمونم... تنها فرقش همینه، یه سال رو اعصابِ دیگه!
دکتر باز شروع کرد به نوشتن: چرا رو اعصابه؟
چشمای سبز تیله ایشو به چشمای پیر دکتر دوخت: اینجا هتل نیس، تیمارستانه. آدما چرا میان اینجا؟
- شاید برای استراحت.
- من خونمون استراحتامو کردم.
- برای معالجه چی؟
- مشکلی روانی نداشتم.
دکتر مکث کرد، اسمارتیزی از ظرف روی میز برداشت و توی دهنش برد. با دندونای مصنوعیش پر سر و صدا اون یه دونه اسمارتیزو جوید: میشه بپرسم دلیل اومدنت به اینجا پس چی بوده؟
لبخند زد: برام جالبه بدونم.
از پنجره ی اتاق نور میزد روی دستای کبود و زخمیِ مَرد. انگشتاشو توی هم مچاله کرد و لب زد: آدما بیشترشون دنبال یه جایی واسه قایم شدن میگردن.
- اینجا جای مناسبیه برای قایم شدن؟
- بدک نیست.
- آدما از چی قایم میشن؟ ترساشون؟
- نچ!
تیکه زد به صندلی: از چیزایی که دوسشون دارن!
دکتر ابرو بالا داد، رنگ سبز و رد کمرنگ شکلاتی اسمارتیز روی دندوناش مونده بود: این چه دوس داشتنیه که ازش فرار میکنی؟
سکوت اتاقو پر کرد، مرد خم شد روی میز و دست برد توی ظرف اسمارتیز. لبخند عجیبی کنج لبش نشست: فرار نه دکتر! قایم شدن... خیلی فرق میکنه.
دکتر دست به سینه شد: چه فرقی؟
اسمارتیزی برداشت و توی دهنش برد: وقتی بچه بودین تا حالا قایم باشک با مادرتون بازی کردین؟
- نه راستش.
- خب، وقتی با مامانت قایم باشک بازی میکنی همش منتظری که بیاد دنبالت!
لبخندش پهن تر شد: میاد... دنبالت همه جا رو میگرده تا پیدات کنه!
چشماشو بست، مزه ی شکلات توی دهنشو دوست داشت: اگه پیدات نکنه... میترسه! نگران میشه! و تو وقتی زیر پارچه های زیر میز خیاطی مامانت قایم شدی اینو میفهمی که اون خیلی دوسِت داره، نبودت داغونش میکنه... نمیتونه بدون تو تحمل کنه!
- عجب! پس اینجوری قایم شدی!
- اوهوم.
- توی این بازیا، تا حالا شده بود مامانتم قایم بشه؟
مکث کرد، دستاشو روی میز گذاشت و ابرو بالا داد: آره، میشد!
- توی پروندت نوشته... سه سالی هست که اینجا قایم شدی...
جدی خیره به دکتر نشسته بود. دکتر بلند شد و باز اسمارتیزی توی دهنش گذاشت. دستاشو توی جیباش فرو کرد و خودشو به اون سمت میز رسوند. سرشو پایین اورد، درست دم گوش مرد...
آفتاب رفت و رد ابرا روی دستای کبودش نشستن، دکتر زمزمه وار لب زد: سه ساله قایم شدی ولی پیدات نکرده؟ وقتشه از زیر پارچه های زیر میز خیاطی بیای بیرون... فکر کنم، اون خودشم قایم شده تا تو پیداش کنی!
ریحانه غلامی ✍?