ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه غلامی (banafffsh)
ریحانه غلامی (banafffsh)
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

• همسایه بغلی¹ •

همیشه صداش می اومد...
یعنی غیر از موقعایی که میرفت بیرون همیشه صداش میومد. با خودش حرف میزد، میخندید، شعر میخوند. یه موقعایی که میخواست آشپزی کنه، انگار که جلوی دوربینِ برنامه زنده باشه تک تک دستور پختو توضیح میداد: تخم مرغو که شکستیم... با همزن هم میزنیم... به این صورت. جوری که زرده و سفیده کاملا با هم مخلوط بشن. بعد سبزی رو اضافه میکنیم، همونطور هم میزنیم تا یک دست بشه و کف کنه.
صدای شونه زدن موهاشو هم میشنیدم، توی کشو دنبال کش میگشت. تا حالا خونه شو که هیچ، خودشم نشده بود ببینم. ولی انگار جوری تنظیم شده باشه که فکراشو بلند بلند بگه، از همه چیز زندگیش با خبر بودم.
تو کشوش کلی کش بزرگ و کوچیک رنگی داشت. بافتن موهاش چند دقیقه طول میکشید، میگفت: امروز صورتیه... کش صورتی بر میدارم.
یا مثلا میخواست آرایش کنه میگفت: امروز قرمزه، رژ قرمز میزنم.
برای هرروزش یه رنگ انتخاب کرده بود، صبح که پاشدم رفتم سمت میز توالت و از کشوم کش بنفش برداشتم، صداش میومد: امروز بنفشه!
به پلکام سایه ی بنفش زدم و بعد از حموم پیرهن و شلوار بنفش پوشیدم. صداش میومد: بریم برای املت صبحگاهی.
انگار که جلوی تلویزیون باشم. هر کاری که میگفت انجام میدادم. گفت فلفل سیاه املتو خوش مزه میکنه، رفتم رو صندلی و تو کابینت دنبال فلفل سیاه گشتم. گفت دارچین خوش عطرش میکنه، توی لیست خرید فردا دارچینی که تموم کرده بودمو اضافه کردم. نشست سر میز و گفت: امیدوارم از مزه ی صبحونه تون لذت ببرین!
بعد خندید که خندیدم و از خوردن همچین صبحونه ای لذت بردم... تا بخواد بره بیرون کارایی رو کردم که اون میکرد. مسواک زدم. لباسامو اتو کشیدم. آرایشمو پاک کردم و کیفمو روی دوشم انداختم. صدای باز شدن در واحد بغلی اومد که صبر کردم آسانسور بیاد بالا و بره. دوس داشتم فقط ازش صدا داشته باشم... نگران بودم که نکنه با دیدنش واکنش عجیبی نشون بدم یا به روش بیارم که صداش صبح تا شب میاد توی خونم و معذب بشه. همینجوری خوب بود... دوس داشتم راحت باشه...
بعد از پنج دقیقه که از خونه بیرون زدم، موبایلم زنگ زد: کجایی؟! جلسه شروع شده!
گفتم: داشتم با همسایه مون میومدم.
- کی هس حالا؟
- نمیدونم.
- وا...
شب که اومدم خونه زودتر از من رسیده بود. همیشه زود میومد. شروع کرده بود به نقاشی و باز تک تک کارایی که میکرد و توضیح میداد. بدون اینکه لباسمو عوض کنم نشستم پشت میز. میزش انگار درست جلوی میز اتاق من بود. حس میکردم رو به روم نشسته و فقط یه دیواره که بین مون فاصله انداخته.
داشت یه دختر می کشید که کیک درست میکرد، از وسطای نقاشیش باهاش همراه شدم و کارمون که تموم شد. نقاشی رو از دفترم کندم و زدم جلوم روی دیوار. حس کردم شبیه خودشه... آره... شبیه خودش قشنگ شده بود...
به گُلا آب دادیم. اتاقو مرتب کردیم. فیلم دیدیم و میشنیدم که به اتفاقای فیلم واکنش نشون میده. گوشمو بیشتر تیز کردم تا اسم فیلمو بفهمم. با توجه به دیالوگای انگلیسی که داشت توی گوگل دنبال اسمش گشتم. فردا سر کار از همکارم پرسیدم فلان فیلمو دیده یا نه. برام تعریفش کرد، همون چیزایی رو گفت که همسایه بغلی هر ثانیه ی سریال به زبون میورد...
شروع کردم به دیدن سریال از همون قسمتی که اون ادامش میداد. یه موقعایی دوس داشتم جواب حرفاشو بدم. مثلا وقتی میگفت: اه کاش پسره انقد لوس بازی در نیاره!
بگم: خوشش میاد دختره لوسش کنه!
ولی نمیشد... شاید خجالت میکشیدم بفهمه دارم هر کاری رو انجام میدم که اون انجام میده.
یه روز گذشت. دو روز گذشت. سه روز و چهار روز و پنج روز... دیگه کارام باهاش هماهنگ شده بود. اگه چند دقیقه حرف نمیزد کلافه میشدم و به زور جلوی خودمو می گرفتم که نزنم به دیوار و نگم: میشه بازم حرف بزنی؟
دیوار رو به روم پر شده بود از نقاشی. لاکای رنگی رنگی خریده بودم تا وقتی لاک میزد باهاش همراه باشم. صداش از حموم هم میومد ولی خیلی کم... شیر آبو بستم و از باز و بسته شدن دوش فهمیدم سه بار موهاشو میشوره، از اون موقع سه بار موهامو شستم. خنده دار بود... بقیه از نازک بودن دیوار خونه شون با همسایه جوک میساختن و شکایت میکردن، من زندگی!
جمعه بود و روز تعطیل. از خواب با صدای گریه بلند شدم که مو به تنم سیخ شد... وقتی با گریه شروع کرد از زندگی شکایت کردن، بی اختیار زدم زیر گریه... به واکنشا و رفتاراش وابسته شده بودم...
رفتم سمت دیوار و لپمو بهش چسبوندم. گریه ش تموم نمیشد... نمیدونستم باید چیکار کنم! درو باز کنم و برم زنگ واحد بغلی رو بزنم بپرسم چرا داری گریه میکنی؟ برم شماره شو از مدیر ساختمون بگیرم و زنگ بزنم بهش؟
چشمای خیسمو محکم باز و بسته کردم... بدنم از شدت ناراحتی مور مور شده بود و دلیل گریه های شدید خودمو هم نمی فهمیدم!
صدای پرت شدن کتاب یا دفتری که قربانی ناراحتیش شده بود بلند شد، داد زد: من چیکار کنم؟!
نفهمیدم چیشد که بلند گفتم: شعر بخون!!
گریش قطع شد. نفس توی سینم حبس شد و لب گزیدم... حس کردم مثل خودم چسبیده به دیوار که ضربان قلبم از استرس بالا رفت.
پرسید: چی گفتی؟!
آروم تکرار کردم: شعر بخون... مثل هر روز صبح...

ادامه و اتمام در پارت بعدی

نویسنده: ریحانه غلامی ??

همسایه بغلیدیوار
آتشے شعله ے نفرٺ افروخٺ تا مگر عشق پایان بگیرد... غافل از اینڪه او مثل ققنوس تازهـ در شعله ها جان بگیرد :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید