با حرص گفت: ما خیلی بد بختیم!
جایی را نمی دیدم اما چندین بار پلک زدم: چرا بدبخت باشیم؟!
صدای قدم هایش را شنیدم که به طرفم می آمد. نشست کنارم و دستش را روی دستم گذاشت: بدبختیم دیگه... من نمیتونم بشنوم! تو هم نمیتونی ببینی... چی بدتر از این؟
لبخندی روی لب هایم نشست و تکیه دادم به دیوار پشت سرم. آه میکشم اما هنوز آن لبخند پهن را روی لب هایم دارم. میگویم: حالا تو خودت اگه میشنیدی میخواستی چی رو بشنوی؟!
آرام لب میزدم تا راحت بتواند لب خوانی کند و بفهمد چه میگویم.
هنوز جمله ام را کامل تمام نکرده بودم که تند گفت: خیلی چیزا... دلم برای صدای بارون تنگ شده... برای زنگ تلفن... صدای مامانم، یا حتی صدای این بچه هایی که تو پارک رو به رویی دارن بازی میکنن!
خندیدم: چقد چیز میز دوس داری!
خندید: خب البته این اصلیش نیس!
و سرش را تکیه داد به شانه ام: خیلی دوس داشتم پیانو بزنم... یا اصلا نزنم! فقط بتونم گوش کنم...! تو تا حالا شنیدی؟!
پیانو؟! برادرم همیشه پیانو میزد و من مینشستم پشت در اتاقش... سعی میکردم به جای غرق شدن در سیاهی جلوی چشمانم... با شنیدن آن آهنگ معجزه آسا رنگ ها را در ذهنم بچینم...
لب زدم: شنیدم! قشنگه!
- تو چی؟! تو چیکار میکردی اگه چشمات میدید؟!
اصلا نمیدانستم چه بگویم! کمی مکث کردم... میدانستم الان چشمانش فقط به لب های من دوخته شده تا چیزی بفهمد! نمیخواستم باعث کلافگی اش شوم. اگر چیزی نمیگفتم اعصابش خورد میشد: خب... نمیدونم! باید فکر کنم!
- فکر کنی؟!
- آره. فکر کنم...
- فکر برای چی؟! یعنی نمیدونی اگه چشمات میدید دوس داشتی چی ببینی؟!
- خب... بازی با شطرنجو دوس دارم ولی فقط این نیست! نمیدونم!
بغض در گلویم عجیب گیر کرده بود. چه دوست داشتم ببینم؟! مگر میشد ندانم؟! خیلی خیلی هم میدانستم... دوست داشتم او را ببینم! خودِ خودش را. دوست داشتم ببینم لمس کردن موهای فر دارش همانطور که لذت دارد؛ دیدنش هم به وجودم آرامش میدهد یا نه. دلم میخواست رنگ چشم هایش را ببینم. خیره شوم به قد و بالایش... تنها دوستی که داشتم خودش بود و خودش... هیچ تصوری از هیچ چیز در دنیا نداشتن و شنیدن یک صدا آن هم فقط در پارک ساعت شش عصر هرروز دیوانه کننده بود... هر چند من عادت کرده بودم دیگر :)
- جواب نمیدی؟!
- تو بگو فعلا... تا منم کم کم راه بیوفتم!
- برج میلاد خیلی باحاله! اونو دوس نداری ببینی؟!
- چرا... خب اونم شاید بخوام ببینم. ولی اون قد به نظرم اصلی نمیاد...
سرش را از روی شانه ام برداشت: بذار من بازم بگم که راه بیوفتی!
با اینکه نمی دیدم اش، برگشتم سمت اش: بگو!
- خب... خیلی صدا های دیگه هم هستن که من دوس دارم بشنوم! قبلا که میتونستم بشنوم خیلی چیزا میشنیدم! مثلا... صدای دوستام، صدای جیک جیک پرنده ها پشت پنجره ی اتاقم! آهنگای مختلف هم همینطور... البته هیچی قشنگ تر از پیانو نیس به نظرم!
- غیر از پیانو چی؟!
- چی؟
- غیر... از... پیانو...
- غیر از پیانو؟! خب... هستن چیزای دیگه هم ولی نمیتونم بهت بگم!
- فکر میکردم ما دوستیم!
- معلومه که دوستیم ولی من خجالت میکشم!
کمی مکث و بعد سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت: میخوای راه بریم؟!
سرم را فقط تکان میدهم و شروع میکنیم به قدم زدن در پارک. برای اینکه بفهمم چه چیزی را دوست دارد بشنود اما خجالت میکشد بگوید؛ کنجکاوی اش را قلقلک میدهم. سر بر میگردانم طرفش و لب میزنم: منم یه چیزی هست که خجالت میکشم بهت بگم! اما اگه تو بگی بهت میگم...
صدایی دیگر جز عبور ماشین ها از بغل پارکِ خلوت نمی شنوم. انگار دارد فکر میکند که بگوید یا نه...
دلم در هم می پیچد؛ بعد از چند دقیقه بالاخره حرف میزند: خب... من خیلی خیلی دوس دارم صدای یه نفرو بشنوم!
لبخند میزنم: کی؟!
لبخند را در صدایش احساس میکنم: خب... دوس دارممم... صدای تو رو بشنوم!
ذوق میکنم! انقدر زیاد که دستش را در دستم محکم میفشارم. میخندد: چرا دستمو له میکنی؟!
دلم میخواهد خوب متوجه بشود چه میگویم. پس سعی میکنم کامل برگردم طرفش و جوری لب بزنم که کامل بفهمد: من خیلی خیلی دوس دارم تو رو ببینم! میفهمی؟! دوس دارم تو رو واسه یه بار م که شده ببینم...
دستش از بین دست هایم کشیده شد! صدایی نمی آمد. از شدت استرس میخکوب شده ام! نکند ناراحت شده باشد؟! نکند اصلا رفته باشد؟!
صدایم میزند... اسمم را جور خاصی میگوید که جواب میدهم: جانم؟!
با یک حرکت ناگهانی محکم در آغوشم میکشد و در گوشم با ذوق خاصی فقط میخندد...
قصه های کوچولو ?
ریحانه غلامی ✍?