ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه غلامی (banafffsh)
ریحانه غلامی (banafffsh)
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

•پیراشکی ?•

هوا سرد بود، به قدری که صورت همه ی بچه ها از فرط سرما سرخ شده بود. با این حال زنگ ورزش در حیاط برگزار شد. تفاوتش این بود که دیگر لازم نبود بدویم و پروانه بزنیم؛ می توانستیم این زنگ را آزاد باشیم...
بعضی از بچه ها خاله بازی میکردند؛ بعضی بی توجه به سردی هوا دنبال بازی... بعضی هم مثل من گوشه ای می نشستند، با این تفاوت که من تنها بودم و آنها کنار دوستهایشان خوش میگذراندند...
چون زنگ آخر بود کیف هایمان را هم آورده بودیم داخل حیاط. ردیفشان کرده بودیم روی پله ها. رفتم طرف کیفم و از زیپ بزرگه اش ظرف خوراکی ام را برداشتم.
کیفم را روی دوشم انداختم و دور تر از همه ی بچه ها نشستم پشت درخت انار پیر گوشه ی حیاط.
اینجا هیچ کس مزاحمم نمیشد و راحت می توانستم پیراشکی شکلاتی که مادرم برایم گذاشته بود را بخورم، هرچند بدونِ حضور او...
بدون حرف زدن هایش... صدایش! حتی خنده هایش...
همیشه عاشق پیراشکی شکلاتی بود. مادرم برای همین برای هر دویمان پیراشکی خانگی درست میکرد. روی یکی با شکلات اسم او را می نوشت: رونا.
و روی یکی دیگر اسم من را مینوشت: نادیا.
آنقد از دیدن پیراشکی که مادرم اسمش را رویش نوشته بود ذوق میکرد، که خنده ام میگرفت...
به حدی دوستش داشتم که گاهی وقتها پیراشکی خودم را هم می دادم بخورد. جا داشت... وقتی میگفتم مال من را هم بخور؛ سریع قبول میکرد! اما چاق نمیشد؛ انگار که چیزی به اسم چاق شدن در رونا وجود نداشته باشد...
خیره شدم به جای خالی اسمم روی پیراشکی. رونا که رفت... مادرم دیگر روی پیراشکی من هم اسم ننوشت. چون دیگر رونایی نبود که بخواهد پیراشکی بخورد و پیراشکی اش با مال من قاطی شود...
لبهایم را روی شکلاتِ رویش گذاشتم... شکلات مزه ی رونا می داد. مزه ی رونایی که سوار سرویس شد تا به خانه برسد اما هیچ وقت نرسید...
راستی... چه شد که رونا وسط زنگ نقاشی رفت خانه؟!
چشم هایم را بستم تا یادم بیاید. در ذهنم صورت اش را به یاد آوردم که لبهایش را در هم مچاله کرده و دلش را محکم گرفته بود: دلم درد میکنه...
و خودم که دستش را گرفتم تا ببرمش اتاق بهداشت: بهت که گفتم! سه تا زیادت بود!
خندید: آخه پیراشکیای مامانت خیلی خوش مزه س!
سرم را با تاسف تکان دادم و بردمش داخل اتاقکی که مخصوص بچه های مریضِ مدرسه بود، همان هایی که هر مرضی داشتند با کمپرس یخ یا آب جوش نبات خوب میشدند!
یک تخت با رویه ی سفید داشت و یک کمد که داخلش پر بود از وسایل کمک اولیه...
اینبار معلم بهداشت آب جوش نبات تجویز نکرد! حال رونا را که دید گفت بهتر است برود خانه و استراحت کند...
برود خانه... استراحت کند... خوب شود...!
عصبانی شدم! پیراشکی شکلاتی مسخره را در دستهایم فشار دادم تا لهش کنم!
مقصر من بودم؟! مقصر پیراشکی بود؟! مقصر معلم بهداشت بود؟! مقصر راننده ی سرویس که خواب آلود رانندگی میکرد بود؟!
یا اصلا مقصر خود رونا بود؟!
- عه! نکن! داری چیکار میکنی؟!
سر برگرداندم و خیره شدم به صورتش. چشمهایش را درشت کرد: اینکارو با اون پیراشکی بیچاره نکن...
از اینکه رونا کنارم ایستاده تعجب نکردم: دلم میخواد لهش کنم!
خواستم پیراشکی تقریبا مچاله شده بین مشت هایم را پرت کنم روی زمین که دوید طرفم: نه...!!
و آن را از دست شکلاتی ام قاپید...
قبل از اینکه چیزی بگویم، نشست کنارم و با اخم زمزمه کرد: حروم کار...
آهی کشیدم و چشم غره رفتم به پیراشکی که با وَلَع شروع کرد به خوردنش!
با حرص پرسیدم: تو بهشت بهتون خوراکی نمیدن؟!
ففط خندید. اخم کردم و تکیه دادم به پشتیِ نیمکت. دست به سینه به درخت انارِ رو به رویمان خیره شدم، کمی مکث کردم و با صدای خفه ای لب زدم: واسه پیراشکی اومدی سراغم؟!
جوابی نداد که نگاهش کردم. نصفِ آن لعنتی را خورده بود، اما به طرفم گرفتش: گاز بزن!!!
با تعجب نگاهش کردم. دور لبهایش شکلاتی شده بود و لبخندی پهن صورتش را با نمک تر کرده بود.
اخمم را غلیظ تر کردم: دوس ندارم!
سرش را تکان داد: داری!
نگاهم را بین درخت انار و صورتش گرداندم، با اینکه دلخور بودم ولی سرم را جلو بردم و از آن قسمتِ خورده نشده گاز زدم که یک لحظه احساس خفگی کردم! انگار داشتم هم هوا را گاز میزنم هم پیراشکی...
صاف شد و باز شروع به خوردن کرد. خیره شدم به نیم رخش. دلم میخواست دست بزنم به موهای عسلی و بلندش که از مقنعه سفید مدرسه زده بود بیرون تا ببینم واقعی است یا نه. اما... میترسیدم!!!
میترسیدم دست بزنم به موهایش و
آن نرمی و ابریشمی بودنشان را احساس نکنم! میترسیدم مثل فیلم های ترسناک دستم فرو برود در هوا... در نبودن... در تنهایی... در چیزی که تازه داشتم باورش میکردم اما رونا با آمدنش باز من را هزار کیلومتر انداخت عقب!
پیراشکی را با یک گاز دیگر تمام کرد و نفس عمیقی کشید. دست کشید رو شکمش: آخیش... سیر شدم!!
از جیب کیفم بسته ی دستمال مرطوبی بیرون کشیدم و به آرامی یک برگ از داخلش آوردم بیرون و به طرفشم گرفتم تا دور دهانش را پاک کند.
لبخندی به نشانه ی تشکر زد و دستمال را گرفت. دور دهانش را پاک کرد و آن را در سطل آشغالِ کنار نیمکت انداخت.
هنوز نگاهم رویش ثابت بود که سر برگرداند و نگاهم کرد: صدات میومد...
کمی مکث کردم و گفتم: کجا؟!
دیگر لبخند نمیزد: وقتی داشتم میرفتم!
- تو بهشت زهرا؟
- اوهوم... صدات داشت اذیتم میکرد!
حس خفگی میکردم... زیاد تر از چند ثانیه پیش! بغض داشت نفسم را میگرفت...
تا خواستم حرفی بزنم صورتم خیس شد! دستش را بالا آورد، انگشت های ظریفش را روی صورتم کشید و اشکهایم را پاک کرد، با لحنی نگران پرسید: خیلی گریه کردی؟!
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم که بغلم کرد: ببخشید!
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم: تقصیر تو نیست!
- تقصیر من بود!
- تقصیر تو نیست که مُردی!
- ببخشید!
- معذرت نخواه!
- گریه ت انداختم... خیلی بدجور!
- مهم نیست!
- به کسی نگو اومدم پیشت!
- نمیگم!
- همیشه نگات میکنم!
- میدونم!
- تو بهترین دوستمی! حتی اگه مرده باشم!
- میدونم...
- تو رو بیشتر از پیراشکی دوس دارم!
- مید... واقعا؟!
حصار دست هایش دور کمرم را محکم تر کرد: آره! خیلی زیاد!
و از بغلم بیرون آمد و لبخند زد: خدافظ...
تعجب کردم از این خداحافظیِ یکهویی!
چشمهایم بیشتر باریدند و بغض نمیگذاشت راحت کلماتم را ادا کنم: کجا؟
صورتش را جلو آورد و دم گوشم زمزمه کرد: خدا صدام میکنه! مجبورم...
هاج و واج مانده بودم! حس میکردم
کسی قلبم را در دستش محکم فشار میدهد!
باز بغلم کرد و محکم فشارم داد. درست همانطور که انگار کسی قلبم را فشار میداد!
بعد از چند ثانیه باز حلقه دست هایش را باز کرد و نگاهم کرد: ممنون واسه پیراشکی!
سکوت کردم و چیزی نگفتم که بلند شد، دیگر وزن دست های ظریفش را دور کمرم احساس نمیکردم، وقتی زمزمه وار دوباره کلمه ی "خداحافظ" را به زبان آورد، نتوانستم بلند شوم! نتوانستم تکان بخورم! نتوانستم دستش را بگیرم و بگویم: نرو! فقط یکم دیگه بمون!
پیراشکی را خورده بود، دستمال را هم استفاده کرده بود...
با اینکه زنده نبود!
با اینکه زیر خروار ها خاک بود...
او رفت و من تا الان هیچ وقت نفهمیدم
چطور آمد که بعد رفت... چطور پیراشکی خورد و چطور... در بغلش فشارم داد؟!

از آن اتفاق چقدر گذشته؟! پنج سال؟! هفت سال؟! ده؟! بیست؟! سی؟! نمیدانم... دیگر حساب روزها که هیچ، سال ها هم از دستم در رفته اما هر بار پیراشکی بخرم یا مادرم برای عصرانه مهمان مان کند، یکی برای او هم نگه میدارم، شاید باز بیاید، کنارم بنشیند، بغلم کند و بگوید از یک خوراکیِ شکلاتی بیشتر دوستم دارد:)

ریحانه غلامی ✍?

داستان کوچولو •?•

آتشے شعله ے نفرٺ افروخٺ تا مگر عشق پایان بگیرد... غافل از اینڪه او مثل ققنوس تازهـ در شعله ها جان بگیرد :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید