بیست روز از آخرین روز کارمندی من گذشت!
کافیه یک دور کوچیک تو اینستاگرام بزنید تا با دهها نفری آشنا بشید که از یک دوره مشقتبار کارمندی بیرون اومدن و کسب و کار خودشون رو راه انداختند. این، داستان آشنای خیلی از آنلاین شاپهای روسری و عبا و شومیز یا بیوتی تراپیستها و عکاسهای اینستاگرامه. اما همه حقیقت این نیست!
سیام خرداد، بعد از این که کارنامه بچهها رو تحویل دادم، اومدم اتاق خودم. یک کارتن از مهماندارمون گرفتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. قوطی فلزی گلگلی که همیشه مخزن خوراکی بود برای بچهها، ظرف فسقلی سوهانی که یکی از بچهها برام سوغاتی آورده بود، جامدادی رومیزی، کاغذها و یادگاریهام، ماگ و قلمههای سبز پتوسم رو گذاشتم توی کارتن، پردهها رو انداختم، میزم رو برای آخرین بار تمیز کردم، چراغ و پنکه سقفی خاموش شد و من بعد از هفت سال با کارمندی و کار توی مدرسه خداحافظی کردم.
الان بیست روز میگذره، بیست روزه که من دیگه مجبور نیستم ساعت شش صبح بیدار بشم و در حالی که مغزم هنوز لود نشده آماده بشم و برم مدرسه، بیست روزه که صبحها به زمین و زمان بد و بیراه نمیگم که چرا ساعت شروع کار مدارس باید هفتت صبح باشه، بیست روزه که صبح وقت دارم صبحانه بخورم و به کارهای خونه برسم. بیست روزه که تقریبا بیشتر از قبل یادم میمونه در طول روز آب بخورم و کمتر از قبل بیحوصلگی و پرخاشگری ناشی از حجم و فشار کاری دارم. اما این ماجرا یک روی دیگه هم داشت... من تقریبا بیکارم!
برای کسی که بلافاصله بعد از کنکورش شروع به کارورزی کرده و اصلا بیکار نبوده این که ساعات بیشتری رو توی خونه بگذرونه سخته. از صبح تا شب باید سایتهای کاریابی و فریلنسری رو صدها بار رفرش کنم و دهها پیشنهاد ثبت کنم تا شاید یک پروژه بهم داده بشه. دهها کلاس و دوره از قبل بوده که دارم میگذرونمشون و اقساطش هزینهبره، به علاوه هزینههای سرسام آور دندون پزشکی و کارهای درمانی دیگه. این وسط وقتی صفحه دوستان قدیمیام رو هم میبینم که دو- سه تاشون بیوتی تراپیست شدن و توی سالنهای بالای شهر مشغول به کار هستند، یا اونهایی که آنلاین شاپ زدند یا حتی اونهایی که مثل بیست روز پیش من کارمند هستند، بیشتر از قبل احساس عقب موندن میکنم. میدونم که مقایسه خودمون با دیگران، بهترین روش برای افسرده کردن خودمونه، میدونم که سنّ ما فقط یک عدده و همه ما به تغییر و خروج از منطقه امنمون نیاز داریم تا رشد کنیم؛ اما قبول کنید که نمیشه جلوی بارش این افکار رو گرفت. همه ما کم و بیش به این موارد فکر میکنیم، گاهی احساس میکنیم از عالم و آدم عقب موندیم و گاهی مردد میشیم که نکنه این ریسک، جواب نده و اشتباه باشه؟!
این بیست روز، هر بار به تصمیمم برای استعفا فکر کردم، یک جوونه فسقلی توی ذهنم سبز شد و هربار پیش خودم فکر کردم که تصمیمم درست بوده. تغییر کردن و تغییر ایجاد کردن کار راحتی نیست، به راحتی دیدن استوریهای هایلایت شده با عنوان «درباره من» تو یک پیج معروف اینستاگرامی نیست. گاهی احساس پوچی میکنی، گاهی حس بیمصرف بودن اجازه نمیده به کارهای روزانهات برسی، میری رو دنده بیخیالی ناشی از استرس و ترسِ «اگه بیپول بمونم چی کار کنم؟» و اینطوری کل روزت به اینستاگردی و خواب سپری میشه. در نهایت فرشته سمت راستیات آخر شب میزنه رو شونهات و میگه: «اونی که روزیات رو میده خدا است نه کارفرماها... پس اگه از تصمیمت مطمئنی شک نکن حواسش بهت هست.»
بله... کارمند نبودن خوبه و البته همراه با کلی اضطراب و ترس هم هست! کلی کلیشه رو باید توی ذهنت بشکنی، باید امیدوارتر باشی و بیشتر از همیشه توکل کنی و البته بیشتر هم باید تلاش کنی؛ شاید همیناشه که قشنگش کرده... اون خروج از منقطه امن ذهن، انگار ذهن آدم رو به چالش میکشه و آدم حس میکنه که کم کم قد میکشه.