ویرگول
ورودثبت نام
ZiZo69
ZiZo69
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

یادداشت‌های یک کمالگرا- شماره2


یازده روز دیگه مونده تا خداحافظیم با کارمندی، با شغل مورد علاقه‌ی بچگیم.

امروز همه‌ی ترس‌هام از بیکار شدن و تو خونه نشستن تا سررفتن حوصله‌ام و ترس از اهمال‌کاری حتی با وجود شاغل نبودن و... همه و همه محکم خورد تو صورتم.

بغض بدی نشسته توی گلوم و اگر دوتا شاگردم الان تو اتاقم ننشسته بودند می‌زدم زیر گریه... درست عین یه دختر بچه هفت ساله که یک عروسک موطلایی لباس صورتی رو پشت ویترین مغازه دیده ولی مامانش براش نخریده. من از بیکار بودن، از پول نداشتن، از پول گرفتن از بقیه و همه این‌ها می‌تــرسم!

درسته برای هرکسی که شرایط کاری و محیط کارم رو تعریف میکنم، میگه دیوونه‌ای که تو اون محیط بمونی؛ اما من حالم خوب نیست... هفت ساله که مداوم مشغول کارکردن بودم؛ صبح ساعت 7-8 زدم بیرون، سالهاست که تو خونه صبحونه درست و حسابی نخوردم؛ هفت ساله که همیشه در حال دویدن و کارکردن بودم؛ همه چیز روی دور تند بوده؛ سریع رفتم سر کار، سریع از سر کار اسنپ گرفتم و رفتم دانشکده؛ سریع برگشتم خونه... خیلی وقت‌ها از خستگی و بی‌حوصلگی حتی توان نداشتم بلند شم خونه رو جارو بزنم؛ خیلی وقتا تو مهمونی یا دورهمی‌ها شبیه مرده‌های مومیایی شده بودم، پای چشمام گود افتاده و خسته بودم، روز به روز بخاطر وقت نداشتن و خوردن غذاهای پرکالری از سلامتیم دور شدم، کیلومترها از ورزش و باشگاه دورم، نرسیدم کتاب بخونم، فرصت درس خوندنم بخاطر کارهام کم شد و حقوق آخر ماهم اونقدر کم بود که یک دهم این خستگی رو هم جبران نمی‌کرد؛ ولی در یک کلام : «مـــن به کــــارکــــردن اعتیــــــاد داشتم.»


آخرین روزهاییه که توی این اتاق، پشت این میز چوبی تیره رنگ می‌نشینم. انگار خوشحالی و غم و ترسم باهم قاطی شده و یک حس ناامنی هم دارم. حس میکنم پاهام روی لبه خطیه که منطقه امن زندگیم رو از بقیه دنیا جدا کرده. هی میخوام بپرم ولی میترسم... از این که چتر نجاتم باز نشه، از این که مستقیم پرت شم توی درّه پایین پام، شاید مسخره باشه اما از این که دیگه نتونم برم کافه، نتونم اسنپ بگیرم، نتونم کتاب بخرم، نتونم پیتزا بخرم می‌ترسم.

ترس بزرگترم از اینه که من هفت سال کار کردم؛ موقع سفر، توی ماشین و مترو و اتوبوس، تو مهمونی ،موقع استراحت و خیلی مواقع دیگه همیشه در حال کار یا فکرکردن به کار بودم؛ خیلی موقعیت‌ها رو برای رسیدن به خودم، به ظاهرم، به جسمم، به سلامتی روحم و به زندگیم از دست دادم... اهمال کار و خودسرزنشگر بودم و الان که موقعیتم داره تغییر میکنه میترسم بازهم اهمال کار بمونم.

با دست و پای لرزون دارم از کارمندی میام بیرون؛ درست مثل بچه‌ای که باباش میخواد چرخ کمکی‌های دوچرخه‌اش رو باز کنه؛ هم دوست داره روی دوتا چرخ رکاب بزنه و هم میترسه زمین بخوره...

خلاصه... امروز بچه‌های رشته ریاضی و تجربیم امتحاناشون تموم شد و باهاشون خداحافظی کردم؛ و دوباره این ترس‌هایی که دو ماهه ازش فرار می‌کردم کوبیده شد تو صورتم... دلم برای همه چیز تنگ میشه، ولی باید رها کنم...

کارروانشناسیتوسعه فردیآموزش
یک میانگرای دست به قلم هستم... ورژن شخصی سازی شده از هرمیون گرینجر+مانیکا گلر+ لوییزا کلارک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید