ویرگول
ورودثبت نام
ZiZo69
ZiZo69
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

یادداشت‌های یک کمالگرا- شماره3

من معمولا هر کاری که بهم محوّل بشه رو به عنوان یک پروژه بسیار مهم و اثرگذار در جهان به حساب میارم؛ و اگر نخوام اغراق بکنم، هفت- هشت برابر انرژی و زمان لازم برای انجام اون کار، براش وقت و انرژی می‌گذارم. اصلا مهم نیست پولی که بابت اون کار می‌گیرم ارزش این همه صرف وقت رو داره یا نه؟! حتی اصلا مهم نیست که من بابت اون کار پول بگیرم یا نه؟ تنها تمرکزم روی متفاوت انجام دادن اون کار و البته خَلقِ ارزش افزوده در اون مجموعه با انجام اون پروژه است.

یکی  از ایده‌آل‌هام اینه میزکارم این شکلی باشه ولی خب تا دورم پر از کاغذ و کتاب و دفتر نباشه نمیتونم کار کنم :)
یکی از ایده‌آل‌هام اینه میزکارم این شکلی باشه ولی خب تا دورم پر از کاغذ و کتاب و دفتر نباشه نمیتونم کار کنم :)

من با تک تک سلول‌های بدنم از دبیرستانی که سال سوم و چهارم (یعنی دهم و یازدهم فعلی) رو اونجا درس خوندم متنفرم. یک مدرسه بسته، متحجر و فاقد هرگونه نوآوری و درک شرایط نوجوانی. سال اول دانشگاه، یک تصمیم عجیب گرفتم؛ حوالی دی ماه تو فرجه امتحانات ترم یک رفتم همون مدرسه و درخواست کارورزی دادم. اصلا برام مهم نبود که چقدر از اونجا بدم میومد یا چقدر معلم و مدیر اون مدرسه روح و ذهنم رو آزار داده بودند. فکر می‌کردم باید برم تو اون مدرسه، و معلمی بشم که شبیه افکار پوسیده و تاریخ مصرف گذشته آدم‌های اونجا نباشم؛ حس می‌کردم باید برم و انتقامم رو از اون مدرسه بگیرم. با کارورزیم موافقت شد و من از بهمن همون سال شروع به کار کردم.

کارم یک چیزی شبیه تولید محتوا برای بچه‌های کنکوری بود. کل مدرسه موکت بود و به دو ساختمون تقسیم میشد: ساختمون دست راستی که کلاس‌های اول و دوم دبیرستان بود+ دفتر دبیران و مدیر و آبدارخونه؛ و ساختمون سمت چپ که طبقه اولش نمازخونه و طبقه دومش هم کلاس‌های سوم و پیش دانشگاهی بود. توی پاگرد طبقه دوم یک میز چوبی بزرگ بود که بچه‌ها دورش می‌نشستند و مطالعه می‌کردند. میز یک رومیزی پلاستیکی بی رنگ داشت و کار من تولید محتوا برای اون میز بود.

ساعت‌ها توی سایت‌های مختلف می‌گشتم، مجله‌های مؤسسات کنکور مثل گاج و قلمچی رو می‌خوندم و از اون‌ها مصاحبه‌های سریالی با نفرات برتر کنکور، جملات انگیزشی، راهکار برای گرفتن نتایج بهتر در آزمون‌ها و روش‌های تست زنی و درس خوندن در می‌آوردم؛ و چون فوتوشاپ بلد نبودم با وُرد (!!) بهشون قالب‌های گرافیکی می‌دادم و می‌شد کار تولید محتوای من برای کنکوری‌ها.

من تو اون مدرسه جا نداشتم؛ یه میز و صندلی خالی تو کتابخونه بهم داده بودند با یک پی‌سیِ قدیمی با ویندوز XP که حس می‌کردم با زغال‌سنگ کار میکنه. اجازه نداشتم با بچه‌ها حرف بزنم؛ اجازه نداشتم با بقیه معلم‌ها صبحانه و ناهار بخورم و حتی اجازه نداشتم برای ریختن چای به دفتر دبیران برم (سماور و بساط چای تو دفتر دبیران بود.) اما اون کار رو دوست داشتم چون منجر به «خَلقِ ارزش افزوده» می‌شد. کسی توی اون مدرسه نمیتونست درک کنه که چه فشار روحی عجیبی روی بچه‌های کنکوری هست و به همین خاطر بچه‌ها دو برابر بیشتر اذیت می‌شدند؛ و من رفتم که حتی شده در حد گفتن یه جمله به بچه‌ها (به صورت قاچاقی البته) که بهشون یه کم انگیزه بده. کنکور داده باشید میدونید که بازه اردیبهشت تا تیر ماه بازه زجرآوریه؛ هم خسته‌ای و باتری خالی کردی، هم دیگه حال ادامه دادن نداری؛ کنکور ماجرای عجیبیه که ممکنه تو اون بازه افسرده و مضطربت هم بکنه... و اون موقع اون بچه‌ها نیاز به انگیزه داشتند. سعی کردم در حد توانم ارزش افزوده خلق کنم براشون.

من بابت کارورزی تو اون مدرسه حتی هزار تومن هم نگرفتم ؛ فقط خرداد سال بعد، یک کلاس رفع اشکال ریاضی برای بچه‌های انسانی گذاشتم و بابت اون پنجاه هزار تومن گرفتم. مدرسه ما تیر ماه اون سال منحل شد و ساختمون مدرسه رو یک دبستان پسرونه گرفت.

چند وقت پیش توی اتاق تکونی آخرین تولید محتواهای اون سال‌ها رو پیدا کردم که فکر کنم وقت نشده بود بچسبونم روی میز چوبی؛ و به این فکر کردم که واقعا چقدر ارزش افزوده گذاشتم توی دنیا؟ اون بچه‌ها الان دیگه من رو یادشون نیست اما من اون‌ها رو یادمه. زندگی من همیشه روی محور یکجا نشین نــبودن و خَلق کردن چرخیده. بدون این که خودم متوجه بشم! حالا هم دنبال همونم؛ فقط شکلش عوض شده.

تولید محتواآموزشروانشناسیتوسعه فردی
یک میانگرای دست به قلم هستم... ورژن شخصی سازی شده از هرمیون گرینجر+مانیکا گلر+ لوییزا کلارک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید