بانو تقیان
بانو تقیان
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

یکی بیاد جلوی این ذهن چموش رو بگیره لطفاً

تازگی‌ها ذهنم خیلی ولگرد شده. تا تَقی به توقی می‌خورد، کفش و کلاه می‌کند و می‌رود به سال‌های دور و نزدیک.

البته تقصیر هم ندارد. بس که خودم را درگیر کار و این شغل لعنتیِ جذابِ پر دردسر کرده‌ام و بس که رویم به دیوار تورم هست و گرانی و هشت‌های گروی نُه که وقت نمی‌کنم تجربه جدیدی برایش خلق کنم و این می‌شود که عینِ سگِ پاسوخته می‌دود این‌طرف و آن‌طرف و بعد که خوب توی خاطره‌ها چرخید، یکی‌شان را عین چوب به دهن می‌گیرد و خوشحال و خندان می‌آید همان چوب را می‌زند توی سر من و می‌رود.

و اینجا خدا کند که خاطره خوب باشد ‌و دلنشین؛ وگرنه که به‌یادآوردنش عین تنه درختی است که یکهو رعدوبرق آتشش بزند و خردش کند و همزمان که روی سرت می‌افتد، دودش هم به چشمت برود و بعد واویلا...

واویلا از اشکی که از چشم سوزانت فوران می‌کند و داغی که توی دلت زبانه می‌کشد و می‌مانی چطور خاموشش کنی؟

بعد با خودت می‌گویی مگر این همه جنگل در آتش سوخت، کسی توانست خاموشش کند که من بتوانم؟

راستی چه شد که حرف این طفل گریز پا به میان آمد؟

?

آهان،

صدای دریل‌کاری سر صبح همسایه!

خدا قسمتتان نکند. با صدای لرزیدن پنجره‌ها از خواب بپرید و ناغافل اشهدتان را بخوانید که نکند زبانم لال زلزله آمده باشد و همان دم این ذهنِ کولیِ شهرآشوب بدود به سال‌های پیش که توی خانه با دو تا بچه شیرخور تنها بودی و یکهو زمین غرید و ساختمان زیر پایت لرزید و پشت سرش هم شمعدان‌های مهریه‌ات به رقص درآمد...

بقیه‌اش را نگویم، بهتر است. ولش کن، نمی‌خواهد بگویم که چرا تنها بودم و چه شد روزهای بعدش.

فقط جسارتاً شما پاک‌کنی، دوایی، دارویی، وردی، چیزی سراغ دارید که بشود با آن، خاطرات بد را پاک کرد و آن خوب‌هایش را نگه داشت؟

?????

پی‌نوشت: عکس از پای همون آقاییه که صبح عین مردعنکبوتی از ساختمون آویزون بود و داشت با دریل، سنگ‌ها رو سوراخ و پیچ می‌کرد.

ذهن
بانو تقیان، ارشد زبان و ادبیات فارسی، نویسنده و ویراستار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید