یک سال و یک ماه پیش بود که با دیدن دو خط پررنگ رو بی بی چک فهمیدم دارم مادر می شم،روزهای پر تنشی رو با همسر گذرونده بودم و داشتم فکر می کردم که از بچه دار شدن فعلا صرفنظر کنم که دیگه کار از کار گذشته بود.
طبیعتا تنش ها رنگ باخت و موضوع جدید بزرگی پیش اومد که خیلی هیجان انگیز و البته بسیار فکر برانگیز و جدید بود و احساسات و فکرهای عجیب و غریبی رو تو ذهن ایجاد می کرد.
آزمایشها و سونوگرافیهای متعدد هم در کنار اضطرابها و نگرانیهای زیادی که ایجاد می کرد با نشون دادن تصویر و ویژگیهای جنین که هر روز کاملتر و بزرگتر می شد حس فرزند داشتن رو قوی تر می کرد و این با شروع تکون خوردن ها و سکسکه زدنهای بچه رنگ واقعی تری به خودش گرفت.
نه ماه گذشت و هر روز فکر مادر شدن جدی تر می شد اما حسم به پسرم بیشتر حس فانتزی به یک بچه بود تا اینکه درد سراغم اومد.هشت ساعت دردی رو کشیدم که حتی الان هم نمی تونم شدتش رو تصور کنم, فقط یادم میاد که چطور هر بار با فاصله 4،5 دقیقه سراغم میومد حاضر بودم بمیرم تا تموم شه، بهتر از اون چیزی که فکر می کردم تموم شد و چشمم به دیدن پسرم وقتی دکتر داشت به ماما تحویلش می داد روشن شد و قصه شروع شد...
تو این پنج ماه و نیمی که مادر شدم احساسات عجیبی رو تجربهکردم که دوست دارم بنویسمشون تا فراموش نشه...