یک) وقتی داشتم دنبال اسمی برای وبلاگ احتمالی در آیندهای نزدیک میگشتم، مستندی از عبّاس عطّار دیدم که در مورد عکسهایش حرف میزد. از نمایش سری متوالی عکسها؛ که خیلی وقتها با نگاه کردن به کانتکتشیتها متوجّه موضوع جذّابی میشده که بهعنوان یک نمایش رسانهای و حتّی فیلم میشد بهشان نگاه کرد و نکته جالب توجّه اینجاست که هنگام گرفتن عکس به آن دقّت هم نکرده بود. به نظر او عکّاسی چیزی نیست که بشود به تمام وجوه آن آگاهی داشت و با نگاه کردن به کانتکتشیتهاست که جنبههای پنهان رویدادها نمایان میشوند. جایی که هنگام عکّاسی از ماجرای سفارت آمریکا در آبانماه سال پنجاهوهشت، از بین چندین فریم عکسی که از فروشندگان غذای دورهگرد، خبرنگاران در حال تهیّه گزارش و انقلابیّونی که دستهایشان را بلند کردهاند و شعار میدهند گرفته، عکسی انتخاب میشود که به تعبیر عبّاس عطّار لحظهایست که تاریخ چشمک کوچکی به او میزند.
دو) مجسّمه آزادی آمریکا در پسزمینه عکس، دستاش را همجهت با انقلابیّون بالا برده است. عبّاس عطّار میگوید من سئوال میپرسم. به مردم کمک میکنم سئوالهایشان را بسازند. ولی جوابها را به کسی نمیگویم. در واقع جواب میتواند در قالب نمایش سری متوالی عکسها یا نوشتن یک متن باشد. جواب، یک فریم یا متن کوتاه نیست، بلکه مجموعه تمام فریمها و متنهاییست که شاید با هم مرتبط باشند یا هیچ وجه اشتراکی بینشان نباشد.
سه) از شرکت که داشتم بیرون میآمدم رییسام خاطرهای از دوستاش تعریف کرد که با دوچرخه از تهران تا یونان رفته بود. در یکی از تمرینهایی که داشته خود را برای سفر یونان آماده میکرده، وقتی که سربالایی تندی را بالا میرفته، دو تا دختر متلکی میگویند و گاز ماشینشان را میگیرند و دور میشوند. رییسام گفت: «راه زیادی تا خانه در پیش داری زودتر برو. اصلاً نمیخوام جای تو باشم». خندیدم. در را بستم و پلّهها را پایین آمدم، قفل دوچرخه آساک دماوندم را باز کردم و به راه افتادم.
چهار) تقریباً سه کیلومتر را بدون هیچ دردسری در یک مسیر یکنواخت و متعادلی از سربالایی و سرپایینی و مسیر مستقیم راندم. همه چیز از تصمیمی که برای انتخاب مسیری جایگزین با مسیرهای قبلی و همچنین با هدف پرهیز از سربالاییهای تند بود شروع شد. در کیلومتر چهارم به خیابانی پیچیدم که با ماشین هم از آنجا رد نشده بودم. این هم یکی از مزایای دوچرخهسواری است لابد؛ کشف راههای نرفته. ابتدای مسیر خوب بود ولی یکمرتبه با چنان شیب تندی مواجه شدم که نفسام به شماره افتاد. گرچه با اینکه میتوانستم مسیر را ادامه بدهم ولی به دلیل اینکه مسیر را نمیشناختم و احتمال گمراهی از مسیر اصلی میرفت، دور زدم و به خیابانی برگشتم که شیب بالای ملایمی در حدود چهار کیلومتر داشت. سرازیری تندی توجّهام را جلب کرد و فکر کردم رسیدهام. از فرط خستگی در ارزیابی مسیر اشتباه کرده بودم. با چه لذّتی آن شیب تند را پایین آمدم و خستگیام به مدّت کوتاهی در رفت و به مسیری با سربالایی طولانی در سهونیم کیلومتر نهایی وارد شدم. عجب مسیری انتخاب کرده بودم. عصبانی شده بودم. میدانستم هم که تسلیم نخواهم شد. از یک طرف هم دوست داشتم به قول فردوسی از جنبش و حرکت باز نایستم. در آن لحظه نمیخواستم جای خودم هم باشم اصلاً. تناقض عجیبی بود.
پنج) وقتی دم در خانه رسیدم و از دوچرخه پیاده شدم، پاهایم به شدّت میلرزیدند و عرق زیادی کرده بودم و ماسکام هم خیس شده بود. دیگر جای کسی نبودم؛ جای خودم بودم؛ محکم و استوار. دوش گرفتم و نشستم پای نوشتن. جستجویی کردم و به شعر زیبایی از فردوسی برخوردم؛
به رنج اندر آری تنات را رواست؛ که خود رنج بردن به دانش سزاست؛
چو خواهی که یابی ز هر بد رها؛ سر اندر نیاری به دام بلا؛
نگه کن بدین گنبد تیزگَرد؛ که درمان ازوُیَست و زوُیَست درد؛
نه گَشتِ زمانه بِفَرسایدش؛ نه آن رنج و تیمار بِگزایَدش؛
نه از جنبش آرام گیرد همی؛ نه چون ما تباهی پذیرد همی؛
ازو دان فزونی ازو هم شمار؛ بد و نیک نزدیک او آشکار.
شش) شاید ادامه داشته باشد...