آرش برادران
آرش برادران
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

به رنج اندر آری تن‌ات را رواست

یک) وقتی داشتم دنبال اسمی برای وبلاگ احتمالی در آینده‌ای نزدیک می‌گشتم، مستندی از عبّاس عطّار دیدم که در مورد عکس‌هایش حرف می‌زد. از نمایش سری متوالی عکس‌ها؛ که خیلی وقت‌ها با نگاه کردن به کانتکت‌شیت‌ها متوجّه موضوع جذّابی می‌شده که به‌عنوان یک نمایش رسانه‌ای و حتّی فیلم می‌شد به‌شان نگاه کرد و نکته جالب توجّه این‌جاست که هنگام گرفتن عکس به آن دقّت هم نکرده بود. به نظر او عکّاسی چیزی نیست که بشود به تمام وجوه آن آگاهی داشت و با نگاه کردن به کانتکت‌شیت‌هاست که جنبه‌های پنهان رویدادها نمایان می‌شوند. جایی که هنگام عکّاسی از ماجرای سفارت آمریکا در آبان‌ماه سال پنجاه‌وهشت، از بین چندین فریم عکسی که از فروشندگان غذای دوره‌گرد، خبرنگاران در حال تهیّه گزارش و انقلابیّونی که دست‌های‌شان را بلند کرده‌اند و شعار می‌دهند گرفته، عکسی انتخاب می‌شود که به تعبیر عبّاس عطّار لحظه‌ای‌ست که تاریخ چشمک کوچکی به او می‌زند.

دو) مجسّمه آزادی آمریکا در پس‌زمینه عکس، دست‌اش را هم‌جهت با انقلابیّون بالا برده است. عبّاس عطّار می‌گوید من سئوال می‌پرسم. به مردم کمک می‌کنم سئوال‌های‌شان را بسازند. ولی جواب‌ها را به کسی نمی‌گویم. در واقع جواب می‌تواند در قالب نمایش سری متوالی عکس‌ها یا نوشتن یک متن باشد. جواب، یک فریم یا متن کوتاه نیست، بلکه مجموعه تمام فریم‌ها و متن‌هایی‌ست که شاید با هم مرتبط باشند یا هیچ وجه اشتراکی بین‌شان نباشد.

سه) از شرکت که داشتم بیرون می‌­آمدم رییس‌­ام خاطره­‌ای از دوست‌­اش تعریف کرد که با دوچرخه از تهران تا یونان رفته بود. در یکی از تمرین­‌هایی که داشته خود را برای سفر یونان آماده می‌­کرده، وقتی که سربالایی تندی را بالا می‌­رفته، دو تا دختر متلکی می­‌گویند و گاز ماشین­‌شان را می­‌گیرند و دور می­‌شوند. رییس­‌ام گفت: «راه زیادی تا خانه در پیش داری زودتر برو. اصلاً نمی­‌خوام جای تو باشم». خندیدم. در را بستم و پلّه‌­ها را پایین آمدم، قفل دوچرخه آساک دماوندم را باز کردم و به راه افتادم.
چهار) تقریباً سه کیلومتر را بدون هیچ دردسری در یک مسیر یکنواخت و متعادلی از سربالایی و سرپایینی و مسیر مستقیم راندم. همه چیز از تصمیمی که برای انتخاب مسیری جایگزین با مسیرهای قبلی و همچنین با هدف پرهیز از سربالایی‌­های تند بود شروع شد. در کیلومتر چهارم به خیابانی پیچیدم که با ماشین هم از آن­جا رد نشده بودم. این هم یکی از مزایای دوچرخه­‌سواری است لابد؛ کشف راه­‌های نرفته. ابتدای مسیر خوب بود ولی یک­‌مرتبه با چنان شیب تندی مواجه شدم که نفس‌­ام به شماره افتاد. گرچه با این‌که می­‌توانستم مسیر را ادامه بدهم ولی به دلیل این­که مسیر را نمی‌­شناختم و احتمال گمراهی از مسیر اصلی می‌­رفت، دور زدم و به خیابانی برگشتم که شیب بالای ملایمی در حدود چهار کیلومتر داشت. سرازیری تندی توجّه­‌ام را جلب کرد و فکر کردم رسیده‌­ام. از فرط خستگی در ارزیابی مسیر اشتباه کرده بودم. با چه لذّتی آن شیب تند را پایین آمدم و خستگی­‌ام به مدّت کوتاهی در رفت و به مسیری با سربالایی طولانی در سه­‌ونیم کیلومتر نهایی وارد شدم. عجب مسیری انتخاب کرده بودم. عصبانی شده بودم. می­‌دانستم هم که تسلیم نخواهم شد. از یک طرف هم دوست داشتم به قول فردوسی از جنبش و حرکت باز نایستم. در آن لحظه نمی­‌خواستم جای خودم هم باشم اصلاً. تناقض عجیبی بود.
پنج) وقتی دم در خانه رسیدم و از دوچرخه پیاده شدم، پاهایم به شدّت می‌­لرزیدند و عرق زیادی کرده بودم و ماسک­‌ام هم خیس شده بود. دیگر جای کسی نبودم؛ جای خودم بودم؛ محکم و استوار. دوش گرفتم و نشستم پای نوشتن. جستجویی کردم و به شعر زیبایی از فردوسی برخوردم؛
به رنج اندر آری تن‌­ات را رواست؛ که خود رنج بردن به دانش سزاست؛
چو خواهی که یابی ز هر بد رها؛ سر اندر نیاری به دام بلا؛
نگه کن بدین گنبد تیزگَرد؛ که درمان ازوُیَست و زوُیَست درد؛
نه گَشتِ زمانه بِفَرسایدش؛ نه آن رنج و تیمار بِگزایَدش؛
نه از جنبش آرام گیرد همی؛ نه چون ما تباهی پذیرد همی؛
ازو دان فزونی ازو هم شمار؛ بد و نیک نزدیک او آشکار.
شش) شاید ادامه داشته باشد...


ویرگولاولین نوشتهرکاب سفیددوچرخهمحیط زیست
کانتکت‌شیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید