ویرگول
ورودثبت نام
باران رضایی
باران رضایی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

توهمات واقعی


یادم می‌آید قبل‌ترها، روزهایی روان‌تر از این روزها، زمانی پیش می‌آمد که سیستم دفاعی ذهنم کنترل اوضاع را به دست می‌گرفت. ورودی اخبار بد را می‌بست. حتی اگر می‌خواندم یا می‌شنیدم درکی ازشان نداشتم. انگار من را برمی‌داشت می‌برد یک جای امن. می‌برد توی کتاب، می‌برد توی آشپزخانه و می‌گفت تا وقتی می‌گویم همین‌جا باش. آشپزی کن و کتاب بخوان. بیرون که می‌رفتم فقط طبیعت را می‌دیدم. آدم‌های خوشحال را می‌دیدم. مثلا یک پیرمرد و پیرزن سوار موتور همراه با کجاوه را که می‌دیدم، فقط بهم اجازه می‌داد تصور کنم دارند بهم می‌گویند: دیدی با هم پیر شدیم. موقع قدم زدن که می‌خواستم موزیک یا پادکست گوش کنم فقط فولدرهای شاد را پیدا می‌کردم. هندزفری‌م را توی گوش‌هایم فرو می‌کردم، صدای‌ش را زیاد می‌کردم و انگار که همه هم مثل من دارند این آهنگ ریتمیک شهرام شپره را می‌شنوند شروع می‌کردم هم‌خوانی کردن. همه جزئیات آن قدم زدن خسته‌ی آخر روز، که معمولا با غرغرهایم همراه بود را این‌بار به دلخواه خودش مدیریت می‌کرد. سوپرمارکتی که در مسیر بود و هیچ‌وقت شکلات اسنیکرز موردعلاقه‌ام را نداشت، آن روز یک بار جدید برای‌ش رسیده‌بود. آن قسمت از مسیر پیاده‌روی در انتهای کوچه که همیشه چراغ‌ش سوخته و تاریک بود، روشن می‌شد. خلاصه که هیچ جزئیاتی را بیخیال نمی‌شد. انگار که یک لیست بالا بلند از همه اتفاقات تکراری روزانه را جمع کرده‌باشد و هرکدام را که تیک می‌زد خیال‌ش راحت می‌شد مثل روزهای قبل نبوده‌است. حتی وقتی می‌خواستم در جواب غرغرهای همیشگی همکارم در مورد کار زیاد و طولانی آن روزها پیامی بدهم سریع می‌آمد چک می‌کرد تا مطمئن شود حتما پاسخی با فاز مثبت ارسال کنم. عجیب‌تر از همه وقتی بود که توی فضای مجازی می‌چرخیدم. اصلا نمی‌دانم از کجا می‌رفت یک ویدئو خیلی مسخره و خنده‌دار پیدا می‌کرد می‌گذاشت جلو چشمانم. خلاصه هرکجا که می‌خواستم بروم زودتر از من آنجا بود تا اوضاع و احوال را بررسی کند و مطمئن شود همه چی مرتب مطلوب و دل‌پذیر است. درست مثل زمانیکه وقت می‌گذاری یک خانه بهم ریخته را چندساعت تمام جمع جور می‌کنی می‌سابی حسابی برق می‌اندازی و بعد که تمام شد با خیال راحت لم می‌دهی روی مبل و اجازه می‌دهی بوی تمیزی همراه با عود از آن‌ور آب رسیده، بپیچد توی دماغ‌ت. اصلا هم برای‌ش فرقی نداشت جایی که می‌خواستم بروم واقعی مجازی یا فانتزی است. خیال‌پردازی هم که می‌کردم همه‌جا روشن و سفید بود. البته این‌جا کارش ساده‌تر بود. موارد کمتری را باید برای‌م سانسور می‌کرد. چرا که بیشتر وقت‌ها قصه‌های خیالی مغزم از روی خوش‌خیالی است. مثل آخر فیلم‌ها. همه بهم می‌رسند و زندگی شیرین می‌شود. نمی‌دانم دقیقا چطور این‌کار را انجام می‌داد اما قسمت استرس، گفتگوهای ذهنی، پیش‌بینی و آینده‌نگری را کلا خاموش می‌کرد. انگار آن قسمت از ذهن، که اتفاقا هم در حالت عادی خیلی سخت کوتاه می‌آمد لحظه‌ای من را به حال خودم رها کند را کاملا از مدار خارج می‌کرد. آن‌جا را تا وقتی فرمان‌روایی مطلق با خودش بود تبدیل می‌کرد به یک اتاق تاریک و سرد. مثل خانه‌ای که همه اعضای‌ش به یک سفر طولانی رفته‌‌باشند. برای همین روی وسایل پارچه سفید انداخته‌اند و چون مدت‌ها کسی آنجا نبوده همه‌چیز تار‌عنکبوت بسته‌است. هنوز هم ایده‌ای ندارم که چطور همه این کارها را انجام می‌داد. یا اصلا چی می‌شد که فکر می‌کرد لازم است بیاید و چند روزی مرا بگذارد کنار و حق انتخاب‌هایم را طبق سلیقه‌ی خودش بچیند. اما لازم است اشاره کنم که از این جهت شکایتی هم نداشتم. انگاری که با یک چوب جادو می‌آمد و همه چیز را باب میل خودش پیش می‌برد. شاید فکر کنید که این‌ها در توهمات ذهن خودم بوده که خب البته حق هم دارید. اصلا راست‌ش را بخواهید خودم هم بعضی وقت‌ها به عقلم شک می‌کردم! نمی‌دانم از کدام روز به بعد بود که دیگر سر و کله‌اش پیدا نشد. حتی آخرین باری که آمد برای خودش برید و دوخت را یادم نمی‌آید. اما حالا که دوباره بهش فکر می‌کنم اینطور به نظر می‌رسد که زمان‌هایی که از خودم دور می‌شدم یا مراقب خودم نبودم، می‌آمد تا بقای‌م را تضمین کند و مطمئن شود که زنده می‌مانم. درست مثل یک بی‌حسی کامل زمان عمل جراحی. آدم می‌داند که دارند کارهای دردناکی انجام می‌دهند ولی دردی حس نمی‌کند. به دکترها اعتماد می‌کند و با خیال راحت می‌گذارد آن‌ها هرکاری که لازم است را روی بدن یا مغزش انجام دهند. من هم می‌دانستم که وقتی می‌آید اختیار مرا از خودم می‌گیرد اما اعتراضی نداشتم.

جهان بینیخودکاویمعناسازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید