من روح همان نویسندهی دردمند هستم که دوباره از سرزمین ارواح به دنیای ویرگول برگشتم.
هِی سعی میکنم قسمت روحیام بالا نیاید که همه شما را یک جا ببلعد؛ اما از کنترلم خارج است.
فقط در همین حد بگویم که کار دشواری است ذهن و روح را هماهنگ کنم تا داستان زیبایی از کار در بیاید.
گاهی در هم و برهم میشود. شخصیتها یکدیگر را میزنند و دنیای قصه بهم میریزد. جدا کردن آنها بسیار دشوار است. گربه به شکلات کودک لیسی میزند و دختربچه به جدوآباد من فحش میکشد.
یک بار چشتان روز بد نبیند سبیلهای پیرمرد را جا گذاشتم. قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین. صفحات کاغذ را یکی یکی گاز میزد و با عصا کوچکش من را تهدید میکرد. از ترس دفتر را محکم بستم. قلم را روی میز رها کرده و با تمام توان فرار کردم.
از شما چه پنهان من هم از دست این شخصیتهای عجیبوغریب آسایش ندارم.
از هر چه نوشته، پاکنویس و شخصیت است؛ به کوه، دشت و بیابان میروم. در آنجا در سکوت دیوانهکننده شب با کویر خدا و غار تنهایی خلوت میکنم.
روی دیوارههای این غار پر از یادگیریها از شخصیتها و داستانهای دور و دراز است.
برخی به افسانهها برمیگردد. بعضی گردشگران نیز آن را به روح نویسندهی بزرگی نسبت میدهند که هزاران سال صدا فریادهایش از داخل دالانهای غار شنیده میشود.
اکثریت قلب ضعیفی دارند؛ اما به شجاعت شما تبریک میگویم. شما کسی هستید که از غار من بازدید میکنید و از غرغرهایم ترسی ندارید.
با آغوشی باز عکسنوشتهها را میپذیرید و من را زنده میپندارید. این مهمترین نکتهای است که هر گردشگردی در هنگام بازدید از صفحه شخصی من باید بهخاطر داشته باشد.
با عشق❤️