اگه اجازه بدین، با داستان خودم این موضوع رو شروع کنم و برگردم سال 1387 . وقتیکه سامان، دوستم تو قسمت کارگزینی یه شرکت بزرگِ صنعتی به اسم سازه پویش کار میکرد و از اونجا خیلی تعریف میکرد. یه روز بهم پیشنهاد داد گفت برات وقت مصاحبه میذارم بیا اینجا. منم به اصرار خانواده که بالاخره یه کار آبرومندیه رفتم چند تا مصاحبه و استخدام شدم با حقوق 220 هزار تومن. شدم حسابدار حقوق و دستمزد.
چون اون موقع خونه ما کرج بود، هر روز 5 صبح با سرویس میرفتیم اشتهارد، اضافه کاری هم که اجباری بود، اصن جرأت نداشتیم بگیم ساعت 5 میخواییم بریم. وقتی میرسیدم خونه، ساعت تقریباً 10 شب. فقط شام میخوردم و خواب. هر روز یه سری کار تکراری و روتین، بدون انگیزه و چالش و هیجان. اون موقع، اوایل این بود که اظهارنامه مالیات بر ارزش افزوده اومده بود و خیلی دوس داشتم یاد بگیرم.
یه مدیرمالی داشتیم خیلی بداخلاق و متاسفانه یه وقتهایی بد دهن. خیلی جسارت به خرج دادم، رفتم پیشش، گفتم آقا ببخشید میتونم کنارتون بشینم فقط ببینم که چجوری این اظهارنامه رو پر میکنید؟ یه نگاه از بالا به پایین وحشتناکی کرد و گفت: برو دنبال کارت ببینم... چه غلطایی. برو ببینم...
با یه حس خیلی بدی اومدم بیرون. گذشت. دوباره 3 ماه بعد گفتم دوباره امتحان کنم ببینم جواب میده یا نه؟ رفتم پیشش اندفعه خیلی بدتر جوابمو داد و رسماً از اتاق پرتم کرد بیرون. خلاصه 9 ماه تونستم دوام بیارم و نامه استعفام رو نوشتم و بردم پیشش. در زدم. (بدون جواب سلام و حرفی گفت: چی میگی؟ گفتم این نامه خدمت شما: نامه رو دید یه پوزخند زد گفت: بدبخت، شانس آوردی ما اینجا رات دادیم وگرنه از گشنگی گوشه خیابون میمردی!!! حالا که خودت میخوای بیا. برگه رو امضا کرد و پرت کرد جلوم. خم شدم برگه رو برداشتم. انقد بغض تو گلوم بود نتونستم بگم: خیلی ممنونم. همونجا با خودم عهد کردم، گفتم: ببین تو باید تو همین بحث مالیاتی، یه سری تو سرا در بیاری تا به اینا ثابت کنی که میتونی.
بعد از اینکه از اونجا اومدم بیرون، باید میرفتم خدمت مقدس سربازی.
گفتم این دو سال رو که مجبورم برم، تو پادگان مالیات بخونم، خودم رو قوی کنم، بعد از ظهر هم کار کنم. خدا رو شکر تو اونجا کسی باهام کار نداشت. کتابهای مالیاتی میخوندم و جزوه مینوشتم. اونجا روز برگ بودم. یعنی صبح میرفتم، ساعت 2 آزاد بودم. سریع میومدم مترو (چون پادگان کرج بودم) که بیام تهران. تایم بعد از ظهرم رو میرفتم شرکت بیمه پاسارگاد، بازاریابی و فروش بیمه عمر. اولش برامون یه دوره آموزشی گذاشتن، بعدش کار شروع شد. با کلی تجربه فروش و بازاریابی.
این دو سال اینطوری گذشت. خدمت که تموم شد، رفتم یه مؤسسه خدمات مالیاتی، کارآموزی. 1 سال بدون حقوق کار کردم تا کار رو یاد بگیرم. بعدش رفتم یه مؤسسه خدمات مالیاتیِ بزرگتر و خیلی چیزها یاد گرفتم و گفتم دیگه باید واسه خودم کار کنم.
نشستم برنامه ریزی کردم که چجوری باید برای خودم کار کنم و مسیر کارآفرینی من شروع شد.
با هزارتا داستان، 20 میلیون وام گرفتم. باهاش دوربین خریدم و تجهیزات تولید محتوای ویدئویی. هر کاری میخواستم بکنم، میرفتم تو اینترنت میگشتم، یاد میگرفتم، انجام میدادم. از فیلم برداری، تدوین، راه اندازی سایت، سئو و خلاصه همه چی.
سایت رو آوردم بالا با دامین "آقای مالیات" یعنی مستر تکس، تولید محتوای متنی و تصویری. پیج اینستاگرام هم زدم. دانشگاه هم ثبت نام کردم. کارشناسی حسابداری مالیاتی. 5 صبح پا میشدم تا 8 مطالعه، بعد کار و کار و کار. شروع کردم به برگزاری کلاس های آموزشی تو زمینه مالیات. کم کم همکاریم با برندهای معتبر شروع شد. سخنرانی تو شهرهای مختلف و پرونده و مشاوره و ... تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد.
سلام . محبی هستم از شرکت سازه پویش. یه لحظه خشکم زد. گفتم: جان. گفت: من تازه رئیس حسابداری این شرکت شدم. یکی از همکاران، شماره شما رو دادن برای مشاوره ارزش افزوده شرکت. انگار داشتم خواب میدیدم. گفتم: در خدمتم. معمولاً مشاوره ها تو دفتر خودم انجام میشه و چون آقای فلانی معرفی کردن من خودم میرسم خدمتتون. بنده خدا خوشحال شد گفت فقط جسارتاً محل کارخونه، اشتهارد هست. میخوایین راننده بفرستم خدمتتون؟ گفتم: ممنونم نیازی نیست.
زنگ زدم یکی از دوستام که وضعش ماشالله خوب بود؛ داستانو تعریف کردم گفتم یه معرفت بذار اون روزو با من بیا که با ماشینِ تو بریم اونجا. آخه BMW X4 داشت. رفتم خیابونِ باب همایون، یه دست کت و شلوار حرفه ای هم گرفتم. رفتیم.
اونجا که رسیدیم، جواد معرفت گذاشت، اومد در ماشین رو برام باز کرد به نگهبانی گفت: آقای وکیل کجا باید برن؟ خلاصه یه جوی داد تا بالا که برسیم پیش رئیس حسابداری. اومد گفت بفرمایید اتاق من. گفتم اگه اجازه بدین میخوام یه سر برم پیش مدیر مالی. با تعجب گفت: بله. راهنماییتون میکنم. گفتم: خودم میرم. ممنون. در زدم رفتم تو گفتم سلام. مدیر مالی، سرش رو آورد بالا. شناخت. گفت: تو؟ اینجا؟ گفتم همکارتون ازم درخواست کرده بودن برای مشکل ارزش افزوده برسم خدمت شما. حالت صورتش رو نمیتونم توصیف کنم براتون. ادامه دادم: رئیس یادتونه آخرین روزی که اینجا بودم رو؟. چی بهم گفتین؟ چرا واقعاً با تحقیر با بقیه رفتار میکنید؟ چرا آرزوهای آدما رو میخوایین بکشین؟ رفتار اون روز شما، باعث شد به خودم بگم: تو باید واسه خودت یه کسی بشی و دست زمونه منو الان اینجا آورد.
سرتون رو درد نیارم.
بعد از اینکه اولین مؤسسه وکالت، مشاوره و آموزش مالیات رو تو ایران به صورت رسمی راه اندازی کردم، رزومه منم داشت قوی تر میشد:
- تو جلسات اصلاح قانون مالیات های مستقیم میرفتم به عنوان نماینده معاونت حقوقی ریاست جمهوری
- توی پروسه تصویب قوانین مالیاتی، با مرکز پژوهش های مجلس همکاری میکردم
- عضو کمیسیون مالیاتی مرکز وکلای قوه قضائیه و وزارت ورزش شدم
- کارگزار مالیاتی و مشاور پارک های علم و فناوری و خیلی از هلدینگ های بزرگ
- تدریس تو دوره های mba dba , post dba دانشگاه تهران و علامه
طی ساین سال ها کنار برند آقای مالیات، ایده های دیگه ای هم اجرا کردیم. خیلی فراز و فرو داشتیم.
اما نکته ای که میخوام بهش برسم اینه که: خیلی از شرکت کننده های دوره های آموزشی ما، توی 2 تا چیز مشکل داشتن:
1- مهارت های فردی
2- مهارت های بیزینسی
این شد که برند "برآیند" متولد شد و رسالتش این شد که این دو تا مهارت رو به صورت کاملاً علمی و اجرایی، آموزش بده.
با خودم گفتم: خودم دوره های معتبر و خوبی رفتم و این همه ساله که تجربه کسب و کاری دارم تو این مملکت. چرا با بقیه به اشتراک نذارم؟
برای همین یه پادکست زدیم، با عنوان: رادیو برآیند که آموزش های رشد و توسعه فردیه و اینم پادکست مدیران موفقه که قرار اتفاقای خیلی خوبی توش بیوفته:
- آموزش هایی که خودم دیدم رو بگم
- مصاحبه کنم با مدیران کسب و کارهای مختلف و از تجربیاتشون بگن
- کتاب ها و فیلمای خوب کسب و کاری معرفی کنم.
- مفاهیم پایه ای مثل: مدل های مختلف کسب و کار، استراتژی بازاریابی، مدیریت مالی، حقوقی و ... رو به زبون ساده بگم.
اگرم ایده ای، انتقادی، چیزی بود، حتماً بهمون بگید تا بتونیم با بازخوردی که از شما میگیریم، بهتر شیم.
و خلاصه، اگه دوس دارین، تو این مسیر با من همراه باشید، پادکست مدیران موفق رو دنبال کنید...
آدرس کانال پادکست مدیران موفق در تلگرام:
@Managers_Podcast