ویرگول
ورودثبت نام
مجله فرهنگی اجتماعی برای فردا
مجله فرهنگی اجتماعی برای فردا
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

قصۀ قوم پریشان

نگاهی به «طلسم» اثر «شهلا پروین‌روح»
نگاهی به «طلسم» اثر «شهلا پروین‌روح»

شهلا پروین‌روح، زادۀ شیراز در سال 1335، از نویسندگان تحسین‌شدۀ معاصر است که نویسندگی را از سال 1368 زیر نظر شهریار مندنی‌پور آغاز کرد. نخستین اثرش «حنای سوخته» ده سال بعد، در سال 1378 به چاپ رسید. این مجموعه داستان در قالب «کتاب شهرزاد» و به همت نشر آگه منتشر شد، با حمایت هوشنگ گلشیری که عزم کرده بود نویسندگان مستعد و ناشناس را در قالب مجموعه‌ای به‌نام شهرزاد معرفی کند. حنای سوخته مورد توجه اهالی ادب قرار گرفت؛ جایزۀ منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی را از آن خود کرد و نامزد بهترین کتاب سال ایران شد. «طلسم» دیگر اثر پروین‌روح رمان کوتاهی است که سال 1380 انتشار یافت. این کتاب نیز نامزد جشنواره‌های ادبی بسیاری شد. آخرین اثر منتشرشدۀ این نویسنده مجموعه داستان «تنها که می‌مانم» است که در سال 1383 روانۀ بازار شد. در حال حاضر مجموعه داستانی از او آمادۀ چاپ است و این بار نیز نشر آگه ناشر اثر خواهد بود.

«انَّما صَنَعوا کَیدُ ساحرِ و لایُفلحُ السّاحرُحَیثَ آتی؛ کارهای آن‌ها همگی سحر و جادو بود و جادوگر هرکجا قدم بگذارد، نجات نخواهد یافت.» (طه:69)

«طلسم» رمان کوتاهی است با راویان متعدد. خواننده تازه با لحن و زبان یک راوی آشنا شده که دیگری از راه می‌رسد و با لحن و نگاهی دیگر شروع به سخن گفتن می‌کند. این تعدد راوی در نگاه نخست گیج‌کننده به نظر می‌رسد و این سؤال مطرح می‌شود که این گزینش برای کتابی چنین کم‌حجم چه لزومی دارد و چرا نویسنده بر سر این انتخاب چنین خطر کرده است. داستان، خود، جواب این سؤال را در آستین کوچکش دارد. پس از آنکه خواننده به تعدد راویان پی می‌برد، لذت عمیق او از کشف هنری آغاز می‌شود و با شروع هر پاره این سؤال در ذهن او می‌چرخد که راوی این پاره چه کسی است؟ از دیگر سو، می‌توان سرزمین نفرین‌شدۀ روایت را از زوایای گوناگون و از دریچۀ چشم تمام اهالی دید. تمام این جانیان و قربانیان کوچک و بزرگ در این روایت هولناک سهیم می‌شوند و هرکدام پرده از گوشه‌ای از روایت برمی‌دارند. گاه ما نام آن‌ها را نمی‌دانیم و حتی پیش می‌آید که آن‌ها تنها در حد چند جمله زبان به سخن می‌گشایند؛ اما حضورشان در همین تنگ مجال کافی است تا در پایان، خواننده احساس کند در تمام این خاک شوم قدم زده و عمق ادبار روزگار ساکنان آن را درک کرده است.

در طلسم ما با دو روایت موازی روبه‌روییم که هر دو در یک مکان رخ می‌دهند، اما در دو زمان متفاوت. اولی در ابتدای سدۀ چهاردهم شمسی و دومی که اشارۀ مستقیم و دقیق به زمان ندارد، در عصر حاضر. مکانِ رخدادها در هر دو روایت، روستایی است که در گذشته به‌نام «بَرم‌سنگی» شناخته می‌شده است و امروزه ویرانه‌هایش را «کافرآباد» می‌خوانند و در پای کوهی قرار گرفته به‌نام «قُرق» در کنار چشمه‌ای سنگی. در ایران چندین کوه به این نام وجود دارد که یکی از آن‌ها در استان فارس (محل تولد و زندگی نویسنده) است. اما به نظر نمی‌رسد نویسنده به همان کوه با همان مختصات جغرافیایی اشاره داشته باشد. از یک سو، در جست‌وجوی «بَرم» به تعداد زیادی روستا با این نام برمی‌خوریم؛ ظاهراً نامی است مانند «علی‌آباد» یا «حسین‌آباد» که در هر دیاری چندتایی از آن هست و از دیگر سو، فضای وهم‌آلود رمان به ما می‌گوید روستای بَرم‌سنگی یا کافرآباد در واقع ناکجاآباد یا همه‌جاآباد است. با این وصف، اگرچه در این رمان، جغرافیایی داریم و اشاره‌ای کوچک به تاریخ و لهجه‌ای هم هست که لاجرم باید مربوط به استان فارس باشد، اما در واقع از این مختصات تاریخی-جغرافیایی عمدتاً برای رنگ‌آمیزی فضا و عمق بخشیدن به پس‌زمینه استفاده شده و معنا را باید در لایه‌ای دیگر جست‌وجو کرد.

کوه قُرق به‌وضوح یادآور «طور سینا»ست و سرگشتگی اهالی روستا، تداعی‌گر پریشانی قوم بنی‌اسراییل. قومی که در صحرای بی‌برکتی سرگردان‌اند و هنگامی‌که در دستیابی‌شان به مراد تأخیری می‌افتد، رو به خرافه و جادو می‌آورند و دست به ارتکاب هزار جنایت و خرده‌جنایت می‌زنند تا مراد حاصل شود؛ مرادی که گاه در میان تکاپوهایشان به‌تمامی فراموش می‌شود. خاک سرزمین آن‌ها سترون است. هیچ گیاهی آنجا نمی‌روید و تلاش برای یافتن آب به بن‌بست می‌رسد. چاهی که «گل‌بمان» با کمک پسرش به حفر آن مشغول است در نهایت به سنگ می‌رسد. سنگی «که از صافی مثل آیینه برق می‌زد» و قاعدتاً زن باید در آن آیینه خودش را ببیند؛ اما جز ناکامی چیز دیگری نمی‌بیند؛ پس تن خویش را به چاه می‌اندازد و چاه که قرار بود از آن آب زندگی بجوشد، تنها شاهد جوشش خون گرم او می‌شود. نحوست این قوم به‌سان نکبتی که گریبان‌گیر سامری بود، واگیردار است. جایی بتیا، همسرِ جادوگر روستا، رو به شوهرش می‌نالد: «ما از یهود نیستیم، سامری هستیم و سبت آتش نزدیک است؛ چراکه هر بار نزدمان آمدند، فریاد نکردیم لمس نکن! نزدیک نیا! ... چه می‌دانستند آن‌ها از لامساس!» که اشاره‌ای است به آیۀ 95 سورۀ طه: «قال فاذهَب فَاِنَّ لَکَ فی الحیاتِ اَن تَقولَ لامِساس؛ برو که بهرۀ تو از زندگی در دنیا این است که [چون کسی به جانب تو آید] بگویی مرا لمس نکن.» و همچنین به نفرین موسی که چون فریبکاریِ سامری را دید، او را به مرضی مبتلا کرد که بر اثر آن تا آخر عمر منزوی شد؛ چراکه دیگران در اثر تماس با او به تبی خوفناک دچار می‌شدند. عذابی که جسم فرد نفرین‌شده را درگیر نمی‌کند (چنان‌که در داستان نیز انواع بلاها را شاهدیم و خبری از ابتلای جسمی نیست)، اما روانش را شدیداً می‌آزارد؛ چراکه این یکی از عمیق‌ترین ترس‌های انسان است؛ وحشت از طرد شدن و تنها ماندن.

اما موسای این قوم کیست؟ اصلی‌ترین شخصیت داستان که ذهنْ درگیر او می‌شود و بیشترین بار روایت بر دوش اوست. او تنها راوی این داستان است که مدام به او برمی‌گردیم و مخاطب یادداشت‌های شخصی‌اش قرار می‌گیریم. فرهاد سخا، مهندسی که در زمان حاضر به این منطقۀ بی‌برکت فرستاده شده تا آن را برای سکونت کارکنان پروژه‌های آن منطقه و خانواده‌هایشان آباد کند. نفرین موج‌زننده در منطقه او را بی‌خواب می‌کند. اما تنها اوست که شب‌ها تا صبح قدم می‌زند و سیگار می‌کشد؛ در حالی که دیگران به‌محض رفتن به بستر تا خود صبح چون خرس خرناس می‌کشند. هم اوست که به گنج و صندوقچه اهمیتی نمی‌دهد؛ تنها به رسالتش می‌اندیشد و شوق همکاران برای یافتن گنج در نظرش ابلهانه است. در پایان نیز شاهد حرکت انقلابی و موسی‌وار او هستیم، وقتی که با همهمه‌ای از خواب کوتاه و سبکش برمی‌خیزد و متوجه می‌شود که همگان، از همکاران تحصیل‌کرده گرفته تا کارگران و نیز چوپان بومی منطقه، برای گنجی که موجودیتش در ابهام است به جان هم افتاده‌اند. پس پشت فرمان لودر می‌نشیند و درحالی‌که از جانب همه، حتی نزدیک‌ترین همکار و رفیقش، مورد تهاجم قرار می‌گیرد، ویرانه‌های به‌جامانده از روستا را فرومی‌ریزد و زمین را آمادۀ آسفالت ریختن می‌کند و قائله این‌گونه ختم می‌شود. از سویی، نمی‌توان برجستگی شخصیت «گلش» را نادیده گرفت. او تنها شخصیت اصلی رمان است که هیچ‌گاه در جایگاه راوی قرار نمی‌گیرد و داستان رمزآلود او از دهان دیگران گفته می‌شود. قضاوت‌شده‌ای که هیچ‌گاه قضاوت نمی‌کند. پا به کوه می‌گذارد و ابتلا پس از ابتلاست که بر سر راهش قرار می‌گیرد. گلش نیز کشف و شهودی دارد؛ اما مکاشفۀ او آسمانی نیست، بلکه کاملاً زمینی است؛ فرزند را خدا نمی‌دهد، مرد می‌دهد! مردی که توان بارور کردن داشته باشد. اهمیتی ندارد که آن مرد الیاس است یا خِدِر یا رادار بیگ یا هرکس دیگر؛ مهم آن است که موی خرس را حتی اگر به چنگ آورده باشی، این قدرت نرینگی یک انسان است که تو را بارور می‌کند. شاید گلش پیامبر چارقدپوش این قوم است. پیامبری که برخلاف باقی فرستادگان سخن نمی‌گوید. از جهالت قومش برآشفته نمی‌شود. نفرین نمی‌کند. گلش تنها سکوت می‌کند؛ زیرا مردمی که جهالت و ادبار را می‌پرستند نیازی به نفرین ندارند.

برای دانلود نسخه کامل ماهنامه اینجا کلیک کنید.

مارا درشبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

instagram:baraye_farda

telegram:@barayefardaa


نویسنده معاصرشهلا پروین‌روحطلسمرمان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید