از مدرسه که بر میگشتم با خودم گفتم بهتره چند قیقه ای توی پارک نزدیک خونمون بشینمو از طبیعت اطراف لذتمند بشم:)
بعد گفتم خب چه کاریه من که میخوام برم خونه مشقامو بنویسم...همینجا تو پارک میشینم مینویسم...تا وقتیم که مامان برگرده خیلی مونده
خلاصه نشستم و مشغول شدم
نوشتم و نوشتم و نوشتم
ولی همش حواسم به دور و اطرافم بود
دو نفر شریکی با هم داشتن چیپس میخوردن و پیاده روی میکردن
دو تا پسربچه داشتن با هم توپ بازی میکردن و من هر لحضه حس میکردم الان توپشون میخوره تو سر من
ولی انگار خوب بلد بودن مهارش کنن
خلاصه دیگه از مشق نوشتن خسته شدم و با خودم گفتم بابا چخبره گیرمون اوردنا...اینهمه مشقو تو کل سال میتونستن سهمیه بندی کنن بهمون بدن
اصلا این زندگیه داریم
چرا یسریا (شایدم ناخواسته)عین بختک افتادن به زندگیمون و اونجوری که نمیخوایم دارن پیش میبرنش
دارن ثانیه هاشو..لحضه هاشو...دقیقه های ارزشمندشو با سوالایی که جواباش مشخصه و خودشونم میدونن که جواباش چیه هدر میدن؟:)
نه من از شما میپرسم آیا این کار ،کار درستیست؟
توی همین فکرا بودم که یکدفه احساس فشردگی کردم
فشردگی خیلی زیاد
انگار میخواستند به هر زور و جبری هم که شده روی دو سانت صندلی جا بدن
که ناگهان توجهم به دلایل این فشردگی جلب شد
دو عدد پیرزن ماشالا تو پر اومدن درست روی همون نیمکتی که من نشسته بودم نشستند و در جا و بدون مقدمه شروع کردن از درد و بدبختیاشون کفتن
من نه آدم فضولیم نه مکالمه های آدما رو حفظ میکنم ولی خب اون موقعیت استثنایی بود
من که از انجام هر گونه کار مفیدی که میتونستم توی اون لحضه انجام بدم خسته شده بودم و حال حوصله ی هیچیو نداشتم گوش جان سپردم به در و دل های این دو عزیز و برای اینکه ضایه نباشه کتاب مطالعاتمو گرفتم دستم که یعنی من مشغول مطالعم...
-هییی روزگار با ما وفا نکردی
+نه نکردی نکردی
-میبینی تورو خدا اینهمه زحمت بچه ی دردونتو بکشی تر و خشکش کنی دستوراتشو اطاعت کنی که تهش بشه چی؟
+هیچی
-حالا هیچی هیچیم که نه قربونش برم یه شرکت زده دست چهار نفرم توش بند کرده درآمدش الحمدلله خوبه
+حالا اینهمه دفتر و دستک به پا کرده چه گلی به سر تو زده؟
-همون دیگه ... یکی نیست به این پسر بگه این مادر بدبختت که از خوشگلی و جونی و زور بازوش برای تو خرج کرد الان اینه جواب محبتاش؟(بعد آهی کشید و گفت:)بکشنه این دست که نمک نداره
+حالا خوبه یه سقف بالای سر برات محیا کرده، نا شکر نباش ، خدا قهرش میگیره ها
-پوزخندی زد و گفت:سقف بالای سر؟خونه ی آنچنانیمو تو بهترین نقطه ی شهر فروختم پولشو دادم بهش که بره خرج کارش کنه...حالا که کارش راه افتاده رفته این پایین یه اتاق دوازده متری اجاره کرده که صبح تا شب تنها همدم و مونسم اونجا سوسکای کف اتاقن
+بلخره زندگی همه یه سختیایی داره .الان خود من ،اگه سفره ی دلمو جلوت باز کنم میبینی زندگی تو در برابر زندگی من خیلیی لاچکریه
-نمیدونم والا چی بگم
+به قول اون مرده تو تلویزیون این دنیا دیگه ارزش زنده بودنو نداره
-نه بابا دیگه انقدم غیر قابل تحمل نشده...سخت هست ولی خب میگذرونیم
+میگم بنظرت تو تا کی زندگی میکنی؟
شتلق
_آخخخ
پسر بچه 1:اوخ اوخ ببخشید حاج خانوم هی دارم بهش میگم بریم اونور تر بازی کنیم میگه اونجا درخت داره توپمون میره گیر میکنه، بعد رو به پسر دیگر کرد و گفت:بفرما حالا خوب شد؟
پسر بچه2:به خدا عمدی نبود حاج خانوم
پسر بچه1:حالا خوبید شما چیزیتون که نشد؟
-نه...فقط یکم سرم درد میکنه
+شماهام یذره حواستونو جمع کنین به جایی بر نمیخوره ها...برید برید یه جا دیگه بازی کنین،ببینم تو خوبی؟
(توی همین بین پسر بچه ها که با هم جر و بحث میکردن از فرصت استفاده کردن و عقب عقبکی ازمون دور شدن)
-آره ولی دیگه پیرزن شدیم دیگه تقی به توقی میخوره زمین گیر میشیم بعد، لبخند بی رمقی زد و گفت: شدیم آدم کوکی
+ینی میگی الان تو یه پیرزن زمین گیری؟
-کم نه
+اصلا این حرفا رو ولش کن چی داشتم میگفتم..عاها نگفتی تو تا کی میخوای عمر داشته باشی و زندگی کنی؟
-زنده باشم یا زندگی کنم
یهو پریدم وسط حرفاشون
"ببخشید چی گفتید؟"
-گفتم زنده باشم یا زندگی کنم؟
"اونوقت یعنی چی؟"
-بزرگ بشی میفهمی
"من بزرگ شدم ،دیگه باید تا کی صبر کنم تا بفهمم زندگی چیه و چه فرقی با زنده بودن داره ...12سال از عمرمو نفهمیدم...یعنی بقیشم همینجوری باید بگذره؟
وتماام:)
انشالله تا قسمت بعدیش...