بلخره بعد از سپری کردن زمان طولانی ای اندرون ترافیکرسیدیم
اما واقعا وارد رستوران نشدیم چون باید اول جای پارک پیدا میکردیم
که اونم بعد کلیی گشت و گذار توی خیابونای اطراف رستوران تونستیم یه جای پارک سه تا خیابون پایین تر از رستوران بود و به زور ماشینمون توش میرفت پیدا کنیم و بقیه راهو پیاده بیایم.
توی این فاصله هیشکی هیچی نگفت تا بلخره رفتیم توی رستوران
سه تایی جلوی در وایسادیم و در باز شد
اول مامانم بعد بابام و بعد من وارد شدیم و از شانس احتمالا خوبمون همون لحضه یه میز خالی شد و ما هم رفتیم سرش
تا بیان میز و تمیز کنند و ازمون سفارش غذا بگیرند خیلی طول کشید
البته شاید فقط 5 دیقه بود ولی زمان کند میگذشت
خلاصه نشستیم سر میز و
یکدفعه یه دختر بچه اومد تو و س یکی از میزا گفت:آقا،خانوم فال میخواید؟ارزون میدما
گارسون هم یکدفعه عین چی از ته رستوران خودشو رسوند به پسر بچه و یقه ی لباسشو گرفت و پسر بچه که آخ و وای میکردو برد بیرون...یه چیزاییم پشت در بهش میگفت ولی من که نفهمیدم چی میگه
میدونید من خوشحال نشدم ولی خب ناراحتم نشدم
همیشه توی ترافیک سر چهارراها که وایمیستادیم خدا خدا میکردم دختره یا پسره که ماشین پاک میکنه یا فال میفروشه نیاد دم ماشین ما...آخه میدونید آدم همش دلش میخواد یه ذره هم شده کمکشون کنه ولی مامانم میگه اینا پولاشون مال خودشون نیست...میدن به صاحب کارشون و خلاصه ی کلام اینکه ما که هیچ وقت کمک نکردیم
ولی میدونید اینکه این بچه ها رو پس بزنی...
اصلا حس قشنگی نیست...
تو همین فکر و خیالا بودم که همون گارسونه که پسربچه ه رو بیرون میکرد بعد کلی بالا پایین پریدن جلوی در تونست بیاد تو...انگار از اینکه اون پسر رو از رستوران اینجوری بیرون انداخته اونم ناراضی بود
اوم سر میز ما و من با اکراه بهش نگاه میکردم اما اون یا توجهی نمیکرد یا نادیده میگرفت
گفت:خیییلی خوش اومدین.ممنونم که رستوران ما رو برای صرف شام انتخاب کردید.ببخشید چی میل دارید؟
بابام که انگار زودتر میخواست غذاشو بخوره و بره خونه تا بخوابه گفت:یه سیخ...نه دو سیخ...اصن جهنم و ضرر سه سیخ کوبیده با یه کاسه دوغ و چند پر سبزی و نون دااغ
_ببخشید چی گفتید؟
مامانم که انگار دستپاچه شده بود به پای بابام زد بعد هم خنده ی تصنعی کرد و گفت :ایشون مزاح میفرمایند...میتونم منوتون رو داشته باشم؟
-بله بفرمائید.
بعد مامانم انگار که غذاها رو از حفظ باشه گفت: برای همسرم یه رست بیف گوساله ی دوساله ی هلندی همراه با چند فیله ی مرغ سوخاری با کمپیر و یه نوشیدنی سرد و تیرهبیارید ، برای دخترم هم همون رو بیارید برای خودم هم راتا و چیکن استراگاف همراه با یه نوشیدنی گیاهی بیارید
در همین حین گارسون با سرعت مینوشت و من فکر کردم از سفارشای مامانم عقب افتاد ولی به روی خودش نیورد و گفت:امری باشه؟
+نه ممنون
بابام که هاج و واج مونده بود گفت:اینا که گفتی چی هس؟خوردنیه؟غذاس؟
ممانم که قیافه ی تاسف باری به خودش گرفته بود گفت: یکم خودتو به روز کن...یکم باکلاس باش
فردای اونروز برای رفتن به انقلاب برای خریدن کتابای کمک درسیم تنهایی سوار اتوبوس شدم و رفتم ته اتوبوس نشستم...آخه تنها جای خالی اونجا بود ولی خوشبختانه کنار پنجره بود
خلاصه نشستم و به منظره ی اطراف خیره شدم
هر چند وقت یه بارم با ترمز های ناشیانه ی راننده ی اتوبوس هی جلو و عقب میرفتم
بعد چند دیقه که از تماشای فضای بیرون خسته شدم خیره شدم به کفشام
چقدر خاکی و کثیف بودن!
یعنی دیشب با همینا رفته بودم اون رستوران با اون دک و پزش و مامان هیچی بهم نگفت؟!
حتما اگه میدید یه چیزی بهم میگفت
میگن کفش سفید نخرین زود چرک میشه ها...کو گوش شنوا
در همون لحضه یه مورچه اومد و از کنار پام رد شد
منم که میخواستم لهش نکنم پامو برداشتم اما انگار ملاخضه های من فایده ای نداشت و صاف پامو گذاشتم روی اون بدبخت.
ولی انگار میتونست راه بره و ازونجایی که من نیمچه لهش کرده بودم انگار داشت ازم دور میشد
ولی یدفه ندیدمش..گمش کردم
_مورچه...مورچه کجا رفتی؟
+همینجام نگا کن؟
_کجا؟
+همینجا کنارت
_کو؟
+همینجا زیر پات.پاتو بردار منو میبینی...
انگار دوباره لهش کردم.
_آخخ ببخشید شرمنده چیزیت که نشد؟
+نه فقط یکم شاخکام کج شد..
_میگم شما مورچه ها خیلیل زندگی سختی دارید نه؟
+چطور؟
_خب همتون تو برف تو بارونوسط ماشینا زیرپای آدما همش دارید کار میکنید...تازه هر لحضه خطر له شدنتونم وجود داره.
+خب هر کسی کار و زندگیش یه جوره...برای هر کسی زندگی یه سختیایی داره...برا ما هم اینجوریه...اگه هیچ کار نکنیم و فقط به فکر این باشیم که نکنه یه وقت زیر پای یه آدم یا با فشار چرخای یه ماشین به آسفالتای خیابون له بشیم دیگه اسممون مورچه نمیشه که...تازه اونوقت به هیچ دردم نمیخوریم و میشیم یه مشت موجود بی مصرف...راستی سدام کردی کارم داشتی؟
میخواستم بگم هیچی داشتم فقط نگات میکردم که پشیمون شدم و گفتم سر صحبتو از یه جایدیگه باز کنم.
_میگم تو زن و بچه داری؟
+آره
_چند تا؟
+شیش تا زن سی تا بچه
_سیی تا؟
+آره خب چشه مگه
_هیچی فقط میگم...تو با اینهمه زن و بچه ...اینهمه کار...چیکار میکنی؟
+ما...
بعد مکث کرد انگار خودشم به این موضوع فکر نکرده بود
اما باخره گفت:زندگی میکنیم.
زندگی میکنیم...زندگی میکنیم...همینجور صدای اکو شده ی این جمله توی مغزم میپیچید.
زندگی...حرف گفته و ناگفته ای نیست
قانون نوشته و نا نوشته ای نیست
یه خدا و یک زمین و هزاران آرزو
یک خدا و یک زمین و دیگر هیچ
و تماامم:)
تابستان 1400
و میرسیم به بخش شیرین عکس های نامربوط