"ماها چقدر باهم فرق داریم
رویاهامون
هدفامون
کلا زندگیمون"
آره رفیق منم امروز همینو فهمیدم
وقتی یک یک برگه های بچه ها رو که نوشته بودند پنج سال دیگه میخوان کجا باشند و در ادامه گفته بودند که برای رسیدن به اون جایگاهه 'الان' دارند چیکار میکنن
وقتی که من از رفتن به مهد کودک نوشته بودم و بغل دستیم از خارج رفتن
اونیکی دلش نجوم میخواست
چند نفریم متحدالقول گیر داده بودند به داروسازی و پزشکی
خوشحال بودم که وقتی خانوم اومد برگمو بخونه گفت آخی
وقتی که همه ی بچه ها فهمیدن اون برگه ی منه
بدون اینکه اسمی داشته باشه
ماها همیشه باهم فرق داشتیم
یه وقت ازین ماجرا فشار نخوریا عادیه
آفرین
خیریچ صفحه ی بعد که پایینشم بریده شده بود
"یعنی چی الان چرا واقعا؟ چراااا؟"
خب داشتی فشار میخوردی پس?
ولی از چی؟ خدا داند
منم یه روزی میدونستم احتمالا
" ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای"
بعدی
"یه چیزایی از یه روزایی از زندگی هست که هیچوقت فراموش نمیشه!
انگار زمان وایمیسه!"
خیلی قبولت دارم
همین امروز
دختره نشسته بود یه گوشه کیف مشکیشو بغل گرفته بود بعد دریغ از یه نفر که محل بذاره بهش
خداروشکر بغل آبخوری نشسته بودیم با دوستم
ولی خب بطری نداشتیم که به بهونه ی بطری آب کردن بریم پیشش
خلاصه ظرف غذای دوستمو برداشتم ببرم مثلا بشورم!
یک اوشکولاتم گذاشتم توی جیبم تا رسیدم بهش بدم بهش
رفتم
سرش پایین بود روی کیفش
شیر آبو باز کردم
بیشتر
بیشتر تر
نه انگار نمیخواست سرشو بالا کنه
تا نصفه ی ظرف غذا پر آب بود که اوشکولاتو از جیبم در اوردم گرفتم جلوش گفتم ببخشید
صورتش قرمز بود داشت عین چی گریه میکرد
گفت بله و یجوری گفت که انگار پشت بندش اگه نفس داشت میخواست بگه که چی میخوای از جونم ولم کن پاشو برو
یه نگاهی انداخت به دستم
منم هول شدم گفتم میشه اینو بردارید
انگار از یه مجلس سور و شیرینی خورون در اومدم اینم ته ظرف شکلاتمونه اومدم توی کوچه ببینم هر کی وایساده بندازم بهش برم که رو دستم نمونه
برداشت
وای باورم نمیشه
منتظر بودم مثل همه ی کسایی که بهشون شکلات میدم بگه نه نمیخوام بعد برگردم بهش بگم حالا تو بردار بده به یه بچه که میبینی بیرون
برداشت و منم دوییدم سمت باغچه که برم ظرفو خالی کنم
آب توی ظرف ریخت به دستم و زنگ خورد
خلاصه که دیگه بقیه تمیز کاریا رو گذاشتم سر کلاس انجام دادم ولی آخ چقدر دلم میخواست اون لحضه بغلش کنم
همونی که صورتشو درست ندیدم
همونی که اسمشو نمیدونستم
اونی که غماشو با اشکاش ریخت بیرون و مثل من نذاشت روی دلش بمونه و هی سنگین بشه سنگین بشه بعدم احتمالا آخر سر زمینگیرت کنه
خرچ صفحه ی بعد
"چه دیوانه ای بودم من
و دیگر نیستم!:)"
عه بد شد که پ.ن ای همینجوری: (سرکار علیه رواننویس خانوم شما از دستم رنجیدی؟
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟)
شوما به ادامش توجهی نکنین^^
"خب ۳۰۰ تا شو ۳۰۰۰ تا شو ۳۰۰ تا شو ۳۰۰ تا شو بیخیال ینی الان هنوز ۳۰۰ تا نشده؟ نسنسننسنسنسنسننسنسنسن^@^;@;#&-;,@,@&*!,@,@*♡♡,-&,-*@*♡•♤♤○♡•♡°}`}♡°}291[[1 ۳۰۰ تا شدی؟"