دلم گذشتن از آن تنها دو خیابان صاف نجف آباد را می خواهد
همانجا که چراغهای بستنی فروشی های چسبیده بهمش یکی درمیان خاموش و روشن میشوند.
همانجا که همه در ماشین عجله دارند و به این فکر نمیکنند که یک بچه ی 9 ساله توی ماشین نشسته است و خیره شده به لب و دهن بزرگتر ها تا بپرسند بستنی میخوری؟
و آنها متوجه نیستند
هرچه زودتر میپیچند تا بیوفتند در مسیر اصلی خانه. همانجا که از داخل کوچه ای میگذریم که روی دیوار های گچی خانه هایش عکس سرو هایی سر به فلک کشیده را نقاشی کرده اند. همانجا که غرق زیبایی پیچیده ی سرو شدم.آنروزها که پشت به درخت خرمالو می ایستادم و ماجراهای عید را تعریف میکردم تا مامان صبطشان کند و در غالب یک محتوای ویدئویی به عنوان تکلیف عید به کلاس ارائه دهم.همان لحظاتی که برای اولین بار متن سفرنامه ام را از حفظ و درست می خواندم و تا می آمدم که نتیجه ی کار درخشانم را ببینم می فهمیدم مادر جان توهم زده که دکمه ی ضبط را با دستان پر مهرش فشرده و کل شوق و ذوق من پر میکشید و به آغوش ابرها میپیوست.آنروز ها که در به در دنبال مکان هایی با قدمت تاریخی و توانایی جذب بیشتر از 10 توریست(تعداد آدم هایی که آنجا زندگی میکردند) می گشتیم تا عکسشان را بگیریم و سنجاق کنیم به همان سفرنامه ی مذکور.
مامانجون وباباجون را هم به دنبال خودمان اینور و آنور می کشیدیم. آنها 60 سال یا حتی بیشتر آنجا زندگی میکردند ولی بعید میدانم چیز هایی را که ما در آن دو هفته ی عید پیدا کردیم در عمرشان دیده بوده باشند.
(ノ◕ヮ◕)ノ*:・゚✧
حالا فهمیدم چرا انقدر دلم هوای عید کرده
هوای بهار سوز داشت،سخت بود، یادم هست که حتی وقتی برای سرویس رفتن در خانه ی مادربزرگم چقدر سازنده را در دل فوش میدادیم که آخه بنده ی خدا چی میشد توی خود خونه بسازی این متاع را؟
مامانجون باباجون بعدا توی خانه یک گلاب به رویتان اضافه کردند ولی چه فایده؟آن گلاب بر رویتان فرنگی بود!!
یعنی کاری کردند آدم به همان که روی حیاط هست رازی شود. هر چند که باید برای هر بار ملاقات گلاب به رویتان جان نیم ساعت (میزان زمانی که یک بانوی ایرانی صرف میکند تا برای رفتن به بیرون تازه "کمی" آنهم دقیقا کمی آماده شود) لایه به لایه لباس می پوشیدیم و شال و کلاه می کردیم تا مبدا دم عیدی خدای نکرده زبانم لال سرما هم بخوریم.نا سلامتی دم عید است و هنگامه ی دید و بازدید.نمیشود که در تمام مهمانی ها حضور به عمل نرسانی یا اگر هم میرسانی دست به هر گونه شیرینی جات نزنی زیرا که همان نیمچه صدای خروسی ات هم از کفت برود و دیگر صرفا سیمایی بی صدا باشی.تا آن زمان اگر از سرماخوردگی "و صد البته دور از جان" به دیدار حق نشتافته باشی ؛ از دیدن ولع همگان هنگام صرف شیرینی جفت پا میپری بغل حق.
(البته بعد از اینکه موقع حفظ کردن ظاهر خود در مهمانی با یک لبخند ملیح چهارتا "الهی بپره تو گلوتون" و "الاهی گوشن نشه به تنتون" در دلتان نثارشان کردید).یادم هست آن وقتها آنجا کارناوال شادی هم بود. اولها فکر میکردم کسی سراغ آن بیچاره ها نمیرود و کلی برایشان در دلم غصه میخوردم که "آخی بدبخت ها با کلی شوق و ذوق و شور میچرخند توی شهر و هیچ کس هم محلشان نمیدهد"مایی هم که میخواهیم محلشان دهیم هیچ وقت خدا وقت نمی کنیم.(مگر آنروزها دقیقا چقدر کار داشتیم که وقت نمیکردیم؟!)
اما بعد از این و آن چندان شنیدم که فکر کردم درستش این است که دست اندرکاران کارناوال شادیبه دلیل عدم وجود شادی درون من "به سبب نپیوستن به آنها در کنار جمعیت عظیمی از مردم" برایم دل بسوازانند و مرا بدبخت بیچاره بنامند نه من برای آنها .
خلاصه که بهار عزیزم نوروز خوش رنگم دلم برایتان تنگ شده هر وقت رسیدید یک تک زنگ بزنید تا بدون بیدار کردن مامان و بابا بیایم پایین در را برایتان باز کنم.شما هم قول دهید خیلی آرام و بی سر و صدا از راه پله بیایید بالا و بنشینید ور دل من.
یک وقت هوس رفتن به سرتان نزد ها
من نرفته دلتنگتان میشوم
قربانتان
کاکتی
۱۴۰۱/۸/۳۰