درود های من نثار چشم های خسته از نور نامناسب و بد و اخ مانیتور ها گوشی ها و هر گونه وسایل غیر طبیعی ای که نوشته ای غیر طبیعی تر را به سمع که نه به نظرتان میرساند و ازین حرفا
خیلی زیاد دلم میخواست نوشته ای که دوشب پیش توی دفترچم راجع به بیزاری از بی طرف بودنم نسبت به اوضاع و بیزار تر بودنم نسبت به اینکه بقیه من رو بیتفاوت میبینند یا ممکنه ببینند رو بنویسم و منتشر کنم! اما خب باشه برای بعد:)
خلاصه که گفتم پنجشنبه جمعه نویس ها که دود شد رفت هوا رو در کنار دفترچه گشت ها همچنان گرامی بدارم و بزرگداشتی در سه شنبه براشون بگیرم و باز هم جهت زنده نگه داشتن یاد و خاطرآن نوگل از دست رفته بخش هایی از اون رو باهاتون شریک بشم.باشد تا رستگار شویم
مهمه که ما الان ریاضی داریم؟
نه
معلومه که نه
همونطور که برای اونا مهم نبود که ما بعد امتحان فیزیک نیاز به خواب داریم نه اینکه بریم کلاس ریاضی
بگذریم ازینکه همین الان از ترسم دوییدم رفتم جزوه برداری کردم و اومدم
خلاصه که جونم براتون بگه که بریم ببینیم قبلا چی گفتم!
چی نوشتم در واقع
پلک هایم را روی هم فشردم تا خوابم ببرد. هنوز از جیغ امین گوشم سوت میکشید. به حنا که همیشه زودتر از من خوبش میرد حسودی میکردم"غبطه نه ها حسودیی"و افکار متفاوت همچون ارواح سرگرداندر مغزم پرواز میکردند و دیوانه وار جایشان را به هم میداند. با روزنه ای از نور مهتاب که روی دستم افتاده بود در تاریکی بازی کردم و از شدت خستگی و له شدگی افراطی دیگر تکان نخوردم تا خوابم برد. صبح روز بعد با اینکه چندان خستگی از تنم بیرون نیامده بود قیافه ی پر انرژی دروغینی به خود گرفتم و حنا را بیدار کردم. امین هم که نیازی به بیدار کردن نداشت خودش با صدای فلوتی که ناشیانه در آن میدمید زحمت بیدار کردن من را قبول کرده بود. فلوت بیچاره ی من....آنوقتها کهفقط خودم مالک یکهو تنهای آن بودم و جرئت دست گرفتن و نواختنش را نداشتم دست همکلاسی هایم می افتاد و خشمگینانه نفس گرمشان را روانه ی دهانه ی باریکش میکردند و با فریاد کشیدن فلوت گوش همه سوت میکشید... حالا هم که از دست آنها نجات پیدا کرده افتاده دست داداش بی عقل من! فکر کنم تنها استفاده کننده ی غیر روانپریش آن خودم بودم! استفاده کننده که نه دارنده... خلاصه خودم را انداختم روی حنا و گفتم صبح به خیر جوان ایرانی .... زیرلب نالید و بعید نمیدانم فحش یا ناسزای غیر قابل پخشی چیزی در دلش نصیبم کرد . یک چشمش را باز کرد و چشم دیگرش را با کف دست مالید . با بد عنقی گفت: بروبابا بذار بخوابم.بعدم من به زووور نوجوان خانوم مجری!
از بلبل زبانی هایش فهمیدم خیلی هم خواب نبوده فقط حال نداشته بیدار شود. لبخندی با نیم عمر بسیار کم تحویلش دادم و گفتم: باشه بابا نوجوون اصلا ما پیر شما بچه خوبه؟... همان یک چشمش هم که باز بود بست و قلتی به طرف دیوار زد تا دیگر ریختم را نبیند. من هم روی پاهایش ضرب گرفتم و گفتم: منکه میدونم تو دیگه الان خوابت نمیبره...پاشو...پاشو الان بیا صبونه بعدشم بدویید برید تو حیاط به امین دوچرخه سواری.... پاشو خانوم مهندس...حنا هم که از ریاضی و مهندس و تیر و تیشه و آجر و هرگونه گراف ارتباطی کوچکی از علایق افراد و رابطه های زندگیشان متنفر بود و لبخندی سرشار از محبت همراه با نکاهی لبالب از خودت میدونی چه حرفایی تو نگامه روشو برگردوند طرفم و دستش را به جایی نسبتا محکم گیر دادویکهو بالا پرید. فکر کنم آنقدر یکدفعه ای بالا پرید که سرش گیج رفت ولی خب بهرحال موفق شد شرایط را تحت کنترل خودش جلوه دهد و با سری سرافراز راهی آشپزخونه شد.من هم از موفقیت های پیاپی ام در بیدار کردن حنا با لبخندی سرشار از "اینا که کاری نداشت "و "بچه های خود را تنها به دست ما بسپارید ببینید چیکارشون میکنیم" پشت سرش راه افتادم . رفتم دستو صورتمو بشورم و برگردم . همینطور لبخندزنان داشتم میرفتم که...آآخ...شاید آخ گفتنم یواش بود ولی خیلی درد گرفت. حتی از وقتی که یکدفعه یکی از انگشتان بخت برگشته ی پایم به پایه ی مبل میخورد بیشتر درد داشت. گفتم آخه کی دارتشو میندازه رو زمین؟!....امین که یکم جاخورده بود با لحنی حق به جانب گفت آخه کی میاد از وسط دارت بازی داشش رژه میره....خودم را وسط میدان جنگ با سپاهی سرشار از اسلحه دیدم منی که حتی بالش هم نداشتم تا جلوی صورتم بگیرم تا از اندامهای حیاتی ام برای ادامه ی زندگی شور انگیزم محافظت کنم وای که دیگر چشم نداشتم چندین بهار دیگر را ببینم ولی دیدن یا ندیدن دیگر چه اهمیتی دارد وقتی مغزت سوراخ سوراخ شده باشد و پردازش کلی دستگاه ها اندامهای درونی و بیرونی و میانی ات به واسطه ی از کار افتادگی مغز با اختلال مواجه شده باشد. خیلی بی حوصله و پرشتاب پرتاب دیگری کرد قبل از فرار ننگ آمیز دشمن فرضی اش که من بودم از میدان جنگ.تیری که به معنای واقعی کلمه از بیخ بیخ بیخ گوشم گذشت شما که ندیده اید دور از جانتان باشد اما تا تجربه نکنید نمیفهمیدد معنای واقعی از بیخ گوشم چیست. احتمالا شما هر حمله ای در شعاع یک متری تان را که دفع و رفع شده را "از بیخ گوشم گذشت خطاب میکنید" اما خب ماجرا در رابطه با موقعیت من چیز دیگری بود.تیرش بر من که نه اما بر دیوار یادگار نازیبایی برجا گذاشت که هروقت نگاهش میکنم صدای ترشح انواع و اقسامی از هورمون ها برای بالا بردن میزان اضطراب در بدن نحیفم را میشنوم و درنهایت جهت خسته نباشید گفتن از طرف جمع خطیری از ارگان ها به اندام های ترشح کننده و صرفا جهت به عرض رساندن اینکه "دمتون گرم داوشیا چه عملکرد خفنی داشتید" دمای دستانم کمی کاهش دما پیدا میکنند.
آن لحضه من هم دلم یک کتک بزرگ میخواست اولین کتک خورده اش در زندگی کوتاه مدتش میشد چه غمگین که فقط یک کتک را به چشم میدید چون بیشتر از اینها حقش بود اما سر همین کتک اولی به ملکوت اعلی می پیوست.