ریحانه برفر
ریحانه برفر
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

دختری از دیاری غریب

امسال زمستونش سرد وسوزناک تراز سالهای قبل بنظر می رسید، بااین هوا بی شک.تا صبح زمین یکپارچه سفید پوش می شد. خیابان ها یخ بسته بودن و عابران خودرا در پالتو و شال کلاه پنهان کرده وبا گام های بلند به سمت مقصد نامعلومی حرکت می کردن . هرچه به نیمه های شب نزدیکتر می شدیم تعداد عبورماشین ها هم کمتر می شد.

آن دست از خیابان درآن ساعت از شب زیر نور تیر برق .گاریچی، خسته با آن کافشن سیاه رنگ و رو رفته ، در حالی که از سوز هوا در خود می لرزید یقه پاره شده اش رابالا تر کشید و دستانش رابر روی بخار بیرون زده لبو ها برهم نوازش داد. ،وبا چشمان ملتمسانه ای به عابران پیاده و ماشین هایی که بی توجه گذر می کردن نگاه می کرد آن سو تر ،.در گوشه ای دیگر از پیاده رو پسرک دست فروش کم سن و سالی، دستگیره و لیف های بافته شده در رنگهای زیبای خودرابر روی چهل تیکه قدیمی پهن کرده بود.ودر قسمت خالی چهل تیکه درحال یادداشت تکالیف مدرسه اش بود و با احساس نزدیک شدن سایه ای سر بلند می کرد ،و بعد ناامید سرش را پایین و به کارش مشغول می شد .چهره درهم کشیدم و آهی از دل بیرون فرستادم، از ناعدالتی این دنیا ، از دنیای کودکانه پسرکی که جای بازی و تماشای کارتون .با آن سن کم مردانه ،در سرما ی سرد دی ماه برای لقمه ای نان آرزو هایش را چال کرده بود . صدای ضربه ی آرامی که از شیشه راننده به گوش رسید مسیر نگاهم را تغییر دادم،لبخندی بر بینی سرخ شده و ابروهای گره خورده اش زدم و پنجره رابه سمت پایین کشیدم.بستنی قیفی در دستش بدجوری به رویم چشمک می زد .خم شدم و فورا از دستش قاب زدم. ،بچه پرویی نثارم کرد، که با لبخند وچشمک ریزی جوابش را دادم .سعید سری از روی تأسف برایم تکان داد و از ماشین دور شد .در حالی که با لذت بستی ام را لیس می زدم و دستی بر روی شکم برآمده ام می کشیدم مسیر رفتش را دنبال کردم مقابل گاریچی ایستاد نمی دانم چه گفته بود که . لبو فروش با خنده جوابش را داد و مشغول آماده کردن ظرف لبوی سفارشی شد .بستنی ام تا نصفه رسیده بود که درب عقب ناغافل بازشد و شبح سیاهی به داخل ماشین جست .جیغ بلندی کشیدم که پارچه از صورتش کنار رفت و من دختری نحیف و بیحالی را دیدم که بالتماس ازمن طلب کمک می کرد و از من می خواست تا به او جا وپناه دهم تا شب را سپری کند .قلبم مانند گنجشکی به قفسه سینه ام می کوبید.طفلم گویا ترس را حس کرده بود، و شروع به ضربه زدن می کرد .زبان در دهانم چرخید اما صدایی از گلویم خارج نمی شد. ،چهره اش نشان میداد تابعه کشور افغانستان است .چشمانی باریک لبانی پهن و بینی متوسط که با چند رنگ آرایش، چشم و صورتش تغییر کرده بود ،جسه ای نحیف،و بنظر قدش کوتاه می آمد . پیراهنش چهار خانه و شال سیاهی به سر داشت،درحالی که اورا آنالیز می کردم درب ماشین به صدا در آمد و سعید داخل ماشین شد ولبو هارا به سمتم گرفت که سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم ،بدون حرف به من ذل زد، گویا رخ رنگ پریده ام باعث تعجب ش شده بود .که حالم را جویا شد،سر م را به سمت دخترک چرخاندم .و به او که با ترس به سعید ذل زده بود نگاه کردم سعید تا چشمش به دخترک افتاد هول زده با حیرت به او خیره شد کمی به سمت صندلی عقب کج برگشت ،ودر جایش جابه جا شد ،کمی که گذشت دخترک که خود را هانیه معرفی کرده بود میان حرف‌های نصف نیمه اش گفت.که ماه هاست از منزل خود که در افغانستان بود فرار کرده و اکنون از ترس صاحب کارش که مردی شیطان صفت است گریخته، هانیه 15 ساله بود و به گفته او بارها جسمش مورد تجاوز گرگ صفتان قرار گرفته ،اوگفت زمانی که قصد داشت تا شب را در خانه بی بی حضرت معصومه سر کند راننده بی وجدان تا متوجه حال او می شود اورا به این قسمت از شهر آورده و در حالی از نیت شوم آن مرد باخبر می شود راننده تاکسی به او حمله و تجاوز می کند،مدام خودش رادمرد و می گفت من نحس هستم ..مردها شیطان هستن .....دلم با شنیدن حرف هایش زیرو رو شد .از ماشین خارج شدم بعداز چندبار عق زدن کمی سبک شدم.با کمک سعید ، سوارماشین شدم هانیه حرف هایش را کش دار می زد از صحبت کردنش پیدا بود حال درستی ندارد .با چشم اشاره ای به سعید کردم که سعید ماشین را به سمت منزل به حرکت در آوردومن که همیشه تصوری دیگر از دختران فراری داشتم با تعجب به حرف ها و حرکاتش نگاه می کردم ماشین که ایستاد ترسی وجودم را فرا گرفت کاش قبول نمی کردم امشب به منزل ما بیایید،اگر حرفهایش کذب بوده باشد ،اگر او سارق باشد چه؟ زیر لب ذکری گفتم و پشت سر آنها وارد حیاط شدم .ده دقیقه بعداز امدنمان زمانی که در حال تدارک شام مختصری بودم چشمم به دخترک افتاد که به بخاری چسبیده بود. شیشه باریک و عجیبی از داخل کیفش خارج کرد. و بعد از روشن کردن فندک شیشه را به دهانش نزدیک و دودی از دهانش خارج شد ، با دیدنن چنین صحنه ای بدنم یخ بست .امشب عجب شب عجیبی بود منی که تا دیروز تنها از پشت چند کاغذ و مانیتور تلویزیون شاهد این صحنه بودم حالا در واقعیت و زنده چنین صحنه دلخراشی برایم نمایش داده میشد .خبری از سعید نبود ،می ترسیدم و هزار فکر و اوهام به ذهنم خطور می کرد .به خود آمدم باید تا دیر نشده کاری می کردم به سمت اتاق ته راه رو دویدم و درب را یک ضرب باز کردم که باعث وحشت سعید شد ،نفس زنان جریان را باز گو کردم و اوبعداز لحظه درحالی که صورتش از خشم قرمز و کبود شده بود با صدای دورگه وخشن،از من درخواست کرد تا هرچه سریع تر حاضر شوم.بماند که با چه ترفندی او را از منزل خارج کردیم .آن شب بعداز کلی گشت زدن در خیابان در نتیجه اورا به اجبار، به پلیس های اطراف حرم معرفی کردیم،هردو تصور می کردیم شاید اینگونه امنیت بیشتری نسبت به گرگهای گرسنه شهر داشت .

داستان کوتاهبرفر
می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید