ساعت یک و چهل دقیقه نیمه شب بود.ومن خسته از یک روز پرکار ،قدم های بلندم را سمت اتاق ۲۰۶حرکت دادم ،دلم می خواست هرچه زودتر پرونده پیگیری پارتی نیمه شب در خیابان سعادت آباد را تحویل وبه منزل برگردم ،آخ که یه دوش آب گرم و شربت خنک گلاب و تخم شربتی چه
بعداز دوبار در زدن با صدای بفرمائیدسروان وارد اتاق می شوم احترام نظامی می دهم و پوشه را روی میز مقابلش قرار می دم بعد از مرور پرونده از حضورش مرخص می
به اتاق خودم بر می گردم لوازم هایم را داخل کشو جا میدهم و سمت چوب لباسی کنار پنجره حرکت می کنم، کتم را که بر می دارم، صدای زنگ تلفن بلند
ساعت یک وچهل دقیقه نیمه شب بود.ومن خسته وگرسنه قدم های بلندم را سمت اتاق 206حرکت دادم باید هرچه زودتر گزارش کارم را اعلام می کردم.وباخیال راحت برمی گشتم خونه.بعداز دوباردر زدن با صدای سرهنگ جلالی وارد اتاق می شم واحترام نظامی میدم.بعداز دادن گزارشات به اتاقم برمی گردم و تند تند وسایلم رو داخل کشو جا میدم و کتم رو از چوب رختی برمی دارم.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای تلفن مرا از حرکت متوقف می کند
(ببخشید جناب سروان یه خانومی پشت خط اصرار دارن با شما صحبت کنند
خیلی خوب وصلش کنید
پوفی کلافه می کشم وچنگی به موهایم می زنم که تلفن باز به صدا در میاد
گوشی رو برمیدارم وقبل از اینکه صدایی بشنوم خودم رو به مخاطب پشت خط معرفی می کنم
که صدای بی روح وآرامی درگوشم شنیده می شود
کشتمش.حقش بود.همه جا رو به لجن کشیده بود .حالا دیگه همه جا آرومه
راجب کی دارید حرف می زنید؟شما کی هستین ؟
آدرس رو براتون ارسال می کنم،در رو نیمه باز میزارم اومدین بی سرو صدا بیاین بچه هام خوابن
فقط اگر فردا بیدار شدن بهشون بگیدخیلی دوستشون دارم،بگید داشتن بچه های خوب لیاقت می خواست که ما نداشتیم
صدای بوق مکرر که شنیده میشه تلفن رو قطع می کنم و به نیرو هام اعلام آماده باش می دم .بار دیگه شماره سهیل رو میگیرم تا آدرس رو بهم بگه
یک ربع با نهایت سرعت به آدرس مقتول می رسم همون جور که گفته بود در باز بود و ما با احتیاط وارد منزل شدیم لامپ ها همه خاموش بود وتنها نور آباژور داخل سالن فظا رو کمی روشن کرده بود
داخل سالن دوتا بچه با فاصله کم خوابیه بودن و کمی بالاتر چشمم به دونفر افتاد بالاسرشان که رسیدم جنازه خونی وچاقویی که درشکم مقتول قرار داشت اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد وبعداز آن زنی جوان که با اندک فاصله ای با چشم بازبه خواب ابدی رفته بود
کاغذ مچاله شده در مشتتش را بیرون کشیدم و بچه ها دستور دادم خیلی زود محیط بی سروصدابرسی و پاکسازی کنن
باید با یکی از بچه ها هماهنگ می کردم تا صبح کنار بچه ها باشه
دوباره سوار ماشین شدم و به اداره برگشتم.
اینجور که پیدا بود امشب خواب برام حروم شده بود.پشت چشمم رو ماساژ دادم و بعداز دادن مشخصات مقتول و قاتل پشت میز نشستم و کاغذ مچاله شده داخل دستم را باز کردم
نامه از زبان آن زن نوشته شده بود.هرکلمه ای که می خواندم اخم هایم بیشتر در هم فرو میرفت
جمشیدکتابی معروف به جمشید گولاخ ،کسی که مدتهاست دنبال یه نشونی ازش می گشتم
مریم جلالی به همدستی همسرش با دختران زیادی ارتباط می گرفت و بعد اونها رو به خونه دعوت می کرد وجمشید بعداز بی آبرو کردن دخترا آنها را به دست ناصرسلوگی میداد تا از آنها برای جاسازی مواد داخل جسمشون استفاده کنند .طبق آدرسی که مریم جلالی داخل نامه داده بود چند مامور برای پیگیری اطراف منزل ناصر ارسال کردم باید قبل از اینکه رسانه ها چیزی اعلام کنن کارو تموم می کردیم
با شنیدن صدای اذان آستین هایم را تا می زنم و سمت روشویی کوچک گوشه اتاق میرم.زیر اندازم را پهن می کنم و قامت می بندم،تصویر چهره های معصومانه آن دو کودک مدام مقابل چشمم هست
احتمالا به احتمال زیاد تا پیدا کردن اقوام نزدیک باید در بهزیستی می ماندن
بعداز نماز طبق گزارشی که از محل زندگی ناصر داده شده بود بار دیگر به نیرو ها اعلام آماده باش میدهم و عازم محل مشم بجز دسه نفر افراد مسلح که بچه ها بدون ایجاد سروصدا بیهوش کرده بودن کسی داخل حیاط نبود برای احیاط بچه ها رو به دسته تقسیم کردم تا منزل رو پوشش بدن وخودم از پله های بالکن سمت پنجره نیمه باز رفتم .
بچه ها ناصر رو تو خواب غافلگیر می کنند.وداخل زیرزمین پنج شیش نفر دختر با حالی نامساعد پیدا و به بیمارستان انتقال دادن
خوب می دونستم این پرونده هنوز سر درازی داره و به این راحتی ها تموم نمیشه ...