ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه برفر
ریحانه برفر
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

نامه ای به مادرم


آخرین نامه به (مادرم)


از شدت شوق وذوق ،حتی یک لحظه هم نمی تونستم چشم رو هم بزارم.از وقتی بابا بهم خبر داد که فردا قراره دونفری بریم دیدن مامان ،همش دارم تو ذهنم تصویر سازی می کنم وقتی دیدمش چی کار کنم.

اصلا وقتی دیدمش از کجا و چی باهاش صحبت کنم .

شایدم وقتی دیدمش به اندازه ۲۳ سال دوری فقط ساعت ها تو آغوشش برم، تا کمی از عطش وجودم با عطر بدنش سیراب شه.

خدارو شکر بابا به لیلا خانوم چیزی نگفت واگرنه عمرا اگر می گذاشت با اون حسادتی که به مامان داشت . ما فردا بریم

خلاصه که امشب بیخواب شدم وبعداز چندبار این پهلو اون پهلو شدن .کلافه پتو رو از روی خودم کنار زدم وپاورچین ،پاورچین سمت اتاق ته راه رو رفتم . وبرای اینکه باز سروکله لیلا خانوم پیدا نشه ،و بگه (مگه سرگنج نشستیم که لامپ روشن کردی)

لامپ کم سوی حمام را روشن کردم و به سراغ دفتر خاطراتم که تو قفسه طاقچه اتاق گذاشته بودم رفتم تا امشب وحس حالی که داشتم رو ثبت کنم .

دفتر جلد شده گل گلیم رو که از ترس لیلا خانوم مجبور بودم جلد کاغذی کنم، رو از بین کتابهام بیرون می کشم که هم زمان همراه دفترم، چند پاک نامه سر می خورن، و پخش زمین می شن.

جای تعجب نبود چون همه آنها به دست من نوشته شده بودن اصلا مگر می شود نامه هایی را که با ،عشق ،و درد برایش نوشته بودم را فراموش کنم ،نامه هایی که هرگز به مقصد نرسیدن .وامانت نزد من باقی مانده بودن.

به تارخ پشت هر یک از پاکت نامه ها که نگاه می کنم تصویری از گذشته گز و تلخم درپیش چشمام جان می گیره

اخ مادر..کاش می دانستی اولین باری که نبودت رو حس کردم چه برسرم آمد.

*******************

درست زمانی که تو سن 6 سالگی ،وقتی که تو حیاط داشتم با صابون دستم را زیر شیر آب می شستم ناغافل .صابون ازدستم سر خورد و داخل چاه می افتاد

لیلا خانوم که از پشت پنجره قدی داشت مرا نگاه می کرد سراسیمه سمتم آمد وبا خشم بازوی کوچکم رو درمشت خود فشورد ومن رابا خودش به زیر زمین نمور وتاریک داخل حیاط برد در حالی که از ترس به خود می لرزیدم من رو ،روی سر کوی انتهای انباری که یه طرفش حمام قرار داشت گذاشت وکف پاهای کوچکم را با سوزن قفلی که روی پیراهنش وصل بود.سوزن سوزن زد.انگار که با هربار دیدن من زجر می کشید واینگونه با شکنجه دادنم،آرام می گرفت .از آن روز تا چند وقت، نمی توانستم پاهایم رو راحت زمین بزارم ،واز ترس اینکه باز مرا به آن زیر زمین ببردو سوزن کف پاهایم بزندبه حرفش گوش می دادم و چیزی به پدرم نمی گفتم

درست چند هفته بعد زمانی که یکی از همسایه های قدیمی بین سوال وجواب های بی سر ته بهم گفت لیلا خانوم مادرم نیست ،همچون صاعقه زده درجای خودم خشکم زد.حالادلیل نفرت لیلا خانوم و آزار اذیت هاش برام معنی پیدامی کرد

با برداشتن دومین پاکت نامه ای که برایت نوشته بودم.

پرنده خیالم پرکشیدبه آن زمانی که دختر های هم سن سال من باچادر های گلدار سفید تو سالن نماز خانه مدرسه براشون جشن تکلیف می گرفتن .می دانی مادر اون روز برای اولین بار تنهایی را باهمه وجوداحساس کردم.اخه اونها با مادراشون بودن ولی من نه مادری داشتم ونه ازاون چادر گلدار های خوشگلی که مادراشون دوخته بودن

اون روز رفتم یه گوشه تو حیاط مدرسه فقط گریه کردم.وهمش پیش خودم می گفتم کاش فردا برگردی .

و منو با خودت ببری

یادمه چند هفته بعدش بخاطر نمرات خوبم از طرف مدرسه قرار بود جلو بچه ها سر صف جایزه بدن

اون روز بقدری خوشحال و ذوق زده بودم که همش بالا پایین می پریدم تا اسم منو هم صدا کنن ،

ولی ای کاش هیچ وقت ناظم مدرسه صدام نمی زد.اون روز وقتی بسته کادویی ام رو گرفتم و با بقی بچه ها رفتیم کلاس بسته کادوییم رو که باز کردم لبخند رفته رفته از روی لبهام پرکشید رفت اون لحظه بود که فهمیدم این کادو ها از طرف خانواده برای بچه ها گرفته شده .

کادوم رو بدون اینکه کسی ببینه برداشتمو رفتم ته کلاس با حسرت به لبخند دوستام نگاه می کردم که با چه شوقی کیف و عروسک هاشون رو دارن به هم نشون میدن اما هدیه کادو پیچ من پیراهن زرد رنگی بود که بارها تو خونه تن کرده بودم ،

یادمه بعضی اوقات که مدارس تعطیل میشد بارها از میان مادرانی که به دنبال کودکشون می امدن من نیز به دنبال تو می گشتم .وهربار با دلی شکسته تنها به منزل باز می گشتم

آخ مادرم ،از خاطرات ماندگار کودکی ام باز هم برایت بگویم که این صحنه خوب در ذهنم هک .وبرای همیشه ماندگار شد. خوب بیاد دارم که روزی معاون مدرسه لباسهایم را از تنم بیرون کشید تا دلیل ایستادنم سر کلاس را بفهمد وبعداز دیدن بدن کبود شده ام برروی صندلی نشست و های های برایم گریست. .وآن روز که مدیر به پدر زنگ زد تا جریان را به او بگوید من از ترس کتک های لیلا خانوم زمانی که فقط هفت سالم بود از مدرسه گریختم

وتا نزدیکای شب در کوچه پس کوچه های شهر خودم را گم کردم .


میدانی مادر هرچه برایت بگویم بازهم ازعقده ها وکمبود های من کم نمی شود .هنوز هم نمی دانم گردو با پنیر چه مزه ای میدهد

ویا عسل با خامه چه اندازه لذیذ است .هنوز هم با گذشت سالها دلم می خواهد یکبار هم که شده لباس نو

بر تن کنم نه تن پوش هم سن سالهایم را که عمه برایم می آورد وپدر همچنان بی خبر بود

ترک های قلبم بقدر زیادن که اگر روزی هم بخواهم از آنها بازگو کنم شاید ماه ها طول بکشد .وباز

زمان کم بیاورد.پس بگذار تنها همین چند پاکت نامه هایی که درتاریکی شب برایت می نوشتم به دستت برسد .

اخرین یادداشتم رامی نویسم وپاکتهای نامه را در جیب،کوچک ساکم پنهان می کنم وبازهمان گونه که آمده بودم به رخت خوابم برمی گردم

صبح با نوازش دست پدر چشم باز می کنم وفورا سرجایم می نشینم،که پدرخبر دادبعداز نماز وقت حرکت است

لیلا خانوم بی خبراز همه جا در خیال خود تصور می کند که پدر بخاطر شکستی که مصببشان خودشان

بودن مرا برای زیارت به کربلا می برد،هرچند که از وقتی پدر به او گفت فقط من واو میرویم اخم در هم کرد وکلامی با من سخن نگفت

اما هیچ کدام برایم مهم نبود جز دیدن تو که سالهاست انتظارش را به جانم پیشکش کرده بودین .

از منزل که راه افتادیم خورشید تازه داشت طلوع می کرد.وما سه یا نهایتا چهار ساعت دیگه می رسیدیم

ومن تا اون لحظه می تونستم کمی بخوابم .

با صدای بابا چشم باز کرد ،(دیگه رسیدیم عزیزم بلند شو زنگ بزنم به خالت بیا دنبالت .)

تلفن رو از داشپورت ماشین برداشت ودنبال پیدا کردن شماره خاله ،که با بدبختی تونسته بودم پیداش کنم می گشت سرانجام بعدازگرفتن شماره اون رو روی گوشش گذاشت وشروع کرد احوالپرسی کردن نمیدونم چی شد که بابا ماشین رو کنار جاده پارک کرد و از ماشین خارج شد،نمیدونم چرا یکدفعه دلشوره گرفتم .بابا همون جور که داشت صحبت می کرد از ماشین فاصله گرفت .بعداز اینکه مکالمه اش تموم شد روی جدول های سیاه سفید کنار پیاده رو نشست و پنجه هاش رو به حالت عصبی بین موهاش فرو برد بعد یه نگاهی به من کرد و بلند شد

وقتی در ماشین باز شد نشست گفت:بهتره یک روز دیگه بیایم خاله اینا حال درستی ندارن

مگه چی شده بابا.من دیگه نمی تونم بیشتر از این انتظار بکشم من اصلا خونه خاله نمیرم منو ببر پیش مامانم

سرش را سمت چپ چرخاند سپس بدون حرف دیگه ای ماشین رو بحرکت دراورد .بعداز پرسو جو از

چند نفر آدرس دقیق رو پیدا کردیم .ماشین تو یه کوچه بن بست روبه روی خونه ای که حجله زده بودن

وصدای قاری که تو کوچه می پیچید ایستاد.از ماشین که پایین اومدیم دیدم بابا مستقیم وارد همون خونه

شد ومن چشم دوختم به حجله واسمی که نام مادرم روش نوشته شده بود..وحالا برای همیشه منو رها کرده بود وپر کشیده بود






داستان کوتاهریحانه برفر
می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید