برفین
برفین
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

بغل

تا وقتی یادم بوده، از بغل کردن خوشم نمیومد. خودمم نمی‌دونستم چرا، ولی تو شرایط سخت کافی بود یکی بغلم کنه تا فروبریزم، تا همه‌ی اشک‌های تلنبار شده‌ی وجودم رو رها کنم و فروبپاشم. همین حس فروپاشیدن برام ناخوشایند بود، دوست داشتم همیشه اون شخصیت قویِ لبخند به لب باشم. خوشبختانه یا متاسفانه، فکرنکنم تاحالا کسی به جز خودم تو شرایط سخت بغلم کرده باشه.
اما امشب فرق داره برام.
امشب می‌خوام من همه رو در آغوش بگیرم؛ می‌خوام مامانم رو بغل کنم برای تمام حمایت کردناش، برای تمام وقتایی که حواسش بهم بود، می‌خوام بابام رو بغل کنم و بهش بگم که بالاخره خودم و خودش رو بخشیدم، بهش بگم که شاید اون شب تا خود صبح بخاطرت گریه کردم اما هنوز هم به عنوان دخترت دوستت دارم.
می‌خوام ثنا رو بغل کنم، برای شونه‌ش که پناهگاه من بود، برای لبخندش و همه‌ی کتابایی که بهم قرض میداد، می‌خوام فاطمه رو بغل کنم، برای اینکه هیچوقت از توضیح دادن ریاضی برام خسته نشد، برای اون وقتی که جلوم وایستاد و بغلم کرد تا کسی اشک‌هام رو نبینه.
دوست دارم آنی رو بغل کنم، برای تمام وقت‌هایی که مثل خواهر بزرگتر هوام رو داشت، نصیحتم میکرد و می‌گفت که به اندازه کافی بخوابم، دوست دارم زهرا رو بغل کنم برای تمام سه شنبه‌هایی که از خنده تو کلاس والیبال ریسه میرفتیم، دوست دارم مادربزرگم رو بغل کنم برای وجود آبی رنگش، دوست دارم خاله هستی‌م رو بغل کنم برای تمام مهربونیاش از راه دور.
دوست دارم زمین رو در آغوش بگیرم برای آلوده شدنش، پلوتون برای دورانداخته شدنش، زحل برای حلقه‌هاش، مشتری برای نوارهای قرمزش، کهکشان برای آرامش بی‌انتهاش.
دوست دارم همه‌ی چیزایی که از دست دادم رو بغل کنم، همه‌ی خاطرات خوب رو، همه‌ی نوشته‌هام، همه‌ی نقاشی‌هام و همه‌ی مدال‌هام رو، همه‌ی چیزهایی که باهاشون خندیدم و گریه کردم.
دوست دارم ممبرای اماریس رو بغل کنم، همه‌ی اونایی که نوشته‌های داغون من و روزمرگی‌های سمایِ بی‌اعصابِ 1401 رو خوندن، دوست دارم ممبرهای سفیدچاله رو در آغوش بگیرم، ناشناس‌هایی که بهم امید میدادن، برام آهنگ می‌فرستادن و یادآوری میکردن چقدر قوی هستم، جوری که حس می‌کردم معجزه‌ن.
دوست دارم ویرگول رو بغل کنم، همه‌ی نویسنده‌هایی که با قلمشون افکار من رو شکل دادن، همون افراد اندکی که پستهای من رو می‌خوندن و بهم لبخند هدیه میدادن.
انتهای همه‌ی اینها، دوست دارم بازوهام رو دور خودم حلقه کنم، سمایی که تشکیل شده از همه‌ی این‌هاست و به خودم فروپاشی‌ای که مدت‌ها اجازه‌ش رو از خودم سلب کردم بدم؛ شاید بعد از تموم اون اشک‌ها، این سنگینی از روی روحم کنده شد. کی میدونه؛ شاید بعد یه گریه‌ی طولانی روحم احساس سبک شدن کنه، اونقدر سبک که دیگه نشه به جسم محدودش کرد.

بغل
زمان همه‌چیز را درست می‌کند؛ فقط فراموش کرده‌‌ام بگویم زمان این‌جا مدتهاست معنایی ندارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید