برفین
برفین
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دکتر یا قاتل؟

همه‌ی کادر اتاق عمل را به بهانه‌ی مهم بودن عمل، بیرون فرستادم.

- چرا همه رو بیرون کردی؟

خندیدم.

- همیشه که یه بیمار میلیاردر نداریم؛ می‌خوام خودم تنها و با تمرکز عملت رو انجام بدم.

جواب خنده‌ی من رو با لبخند کثیفی داد. دندان‌هایم رو بهم فشار دادم:

- یه رایحه شمع رو انتخاب کنید.

با سردرگمی پرسید:

- چرا؟

- رایحه شمع معطر باعث میشه هنگام عمل، روان آسوده‌تری داشته باشید.

چشمک زد:

- وانیل.

دستم را در جیب شلوارم کردم و فندک نقره‌ای رنگم را بیرون کشیدم.

- یه جراح نباید سیگار بکشه.

شمع را روشن کردم:

- یه میلیاردر که انقد سیگار کشیده که قلبش نیاز به عمل داره نباید این حرف رو بزنه.

زورکی خندید.

مایع بیهوشی را به آرامی داخل سرنگ کشیدم و با لحن خونسردی گفتم:

- راستش رو بگو پیرمرد... تا الان چندتا آدم رو کشتی؟

رنگ از صورتش پرید.

- چی زر می‌زنی...

صدایم را کمی صاف کردم:

- یا دقیق‌تر بگم... پول چندنفر رو بالا کشیدی و بدبخت‌شون کردی؟

واکنشش را به دقت زیر نظر گرفتم و از حضور رگه‌های ترس در چشمان قهوه‌ای‌اش لذت بردم.

- مرتیکه‌ی روانی...

به مایع قرمز رنگ بی‌هوشی داخل سرنگ زیر نور ملایم اتاق عمل نگاه کردم و وسط بد و بیراه گفتنش پریدم:

- می‌دونستی... فقط اگه یکم درون این سرنگ هوا وجود داشته باشه، می‌میری.

با چشم‌های بهت زده‌اش به من خیره شد و عصبی خندید:

- تو دکتری یا قاتل؟

خندیدم.

- بستگی به بیمارم داره.

با لکنت گفت:

- و... ولی تو نمی‌تونی... طبق قسم دکتری، تو نمی‌تونی به بیمارت آسیب بزنی.

از لرزش صدایش، لبخند روی لبم پررنگ‌تر شد.

- اگه می‌خواستم دکتر حیوانات بشم، می‌رفتم دامپزشک می‌شدم... من یه دکترم برای انسان‌ها، نه حیوونایی مثل تو.

برای لحظه‌ای، سکوت در اتاق برقرار شد. سرنگ بی‌هوشی را روی میز وسایل جراحی گذاشتم و دستم را روی چاقوها کشیدم‌. بوی عطر وانیل شمع معطر، تمام اتاق را پر کرده بود.

بالاخره گفت:

- هر... هرچقدر پول بخوای بهت می‌دم.

جوابی ندادم. بالاخره، چاقویم را انتخاب کردم. نوک نقره‌ای‌اش می‌درخشید و لبه‌ای تیز و نازک داشت.

- می... می‌خوای سرنگ بی‌هوشی‌ای که هوا داره رو بهم تزریق کنی؟ می‌خوای بدون بی‌هوشی عملم کنی؟ می‌خوای...

جواب دادم:

- اوه.. تو واقعا بیمار کم‌صبری هستی.

چاقو را روی شعله شمع گرفتم‌.

- همه‌ی این‌ها ایده‌های خوبی به نظر می‌آن... اما در شأن تو نیستن. تو لیاقتت بیشتر از این‌هاست.

می‌دیدم که چطور نوک چاقو داغ می‌شود و رنگش تغییر می‌کند. زبانم را روی لبم کشیدم و به کسی که مرگش را پذیرفته بود نگاه کردم.

- می‌... می‌تونم برای آ... آخرین‌بار یه درخواستی ازت داشته باشم؟

- بگو.

- ل... لطفا ب... بذار ر... راحت ب... بمیرم.

جوابی ندادم. نوک چاقو کاملا داغ شده بود. آن را از زیر شعله بیرون آوردم و دقیقا بطنِ چپِ قلبش را هدف گرفتم.

- متاسفم.

می‌دیدم که چطور چاقوی داغم پوستش را می‌شکافد، چگونه خون جگری رنگش به بیرون فوران می‌کند و چگونه ضربان قلبش قطع می‌شود.

نگاهم به چشمانش می‌افتد که چگونه قرمزی خون جای سفیدی عنبیه‌اش را گرفته و مویرگ‌هایش ترکیده است. دست خونی‌ام را روی چشمانش می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم:

- ای عیسی مسیح! تمام گناهان داوطلبانه او را ببخش و فرماندهی بهشت را به او اعطا کن. آمن.

زمان همه‌چیز را درست می‌کند؛ فقط فراموش کرده‌‌ام بگویم زمان این‌جا مدتهاست معنایی ندارد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید