ویرگول
ورودثبت نام
Bartar Badpa
Bartar Badpa
Bartar Badpa
Bartar Badpa
خواندن ۶ دقیقه·۲۱ روز پیش

دست خدا

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

ساعت ۴:۴۵ صبحِ هست الان بیدار شدم برای آغاز یک روز پر انرژی دیشب داشتم به این فکر می کردم که چطور این خاطره‌ای زیبا را بیان کنم هنوزم دارم بهش فکر می کنم حتی متوجه یخ زدن فنجان قهوه ام نشدم ، هنوز چشمام به پست کمپینتونه. یه عکس قدیمی تو گالری گوشیم پیدا کردم: تسمه دینام پاره‌شده، تیکه‌تیکه آویزون مثل رگ بریده، دلم لرزید، انگار دوباره همون مه غلیظ و چالوس و تاریکی شب دورم پیچیده.

پاییز سال ۹۵ بود، . مهدی پسرم تازه سه سالش شده بود و کنجکاوی و انرژی پسرانش در اوج خودش بود رقیه دخترم هم تو شکم میترا همسرم در حال لذت بردن از زندگیش بود، ۶ ماهه می شد که به جمع ما اضافه شده بود هر شب لگد می‌زد انگار می‌گفت «بابا منم هستم، جا برای منم باز کن». من جوادم، مهندس برق صنعتی تو یه کارخانه در تهران، با حقوقِ آخر ماه که تازه قسط آخر پرایدمون را داده بودم. و خیالم راحت بود تصمیم گرفتیم یه مسافرت جذاب بریم تا خاطرات خوب بسازیم ،شب به میترا گفتم: «عزیزم، قبل از اینکه خونه پر بشه از صدای دو تا بچه، یه شمال بریم، فقط ما... نه، چهار تا». میترا چشماش با تعجب کرد شد، گفت: «حالت خوبه !!! حالت تهوع دارم، کمرم هم تیر می‌کشه، مهدی هم شب‌ها خوابش سبک شده، اگه تو جاده دردم بگیره چی؟». ولی من که عاشق بوی شبنم جاده‌ بوده و خاطرات دو نفره زیادی با میترا داشتم تو شمال گفتم: « نگران نباش شب حرکت می کنیم که مهدی خواب باشه و خب لذییت نکنه،‌فرشته کوچولوی تو شکمت هم شبا خواب خوابه، ویلای عمو رضا تو نمک‌آبرود خالیه، قول می‌دم آروم برم، مثل لاک‌پشت».

میترا خودش پایه مسافرت بود و با شرایط خاصی که داشت براش سخت بود اما دلش مسافرت می خواست و نمی تونست رد کنه ، قبول کرد

شب ساعت ۱۱ از سعادت آباد تهران حرکت کردیم مهدی تو کریرش خواب بود، پتوی آبی بچه گانه ای که میترا براش خریده بود ، بوی شیر می‌داد.

میترا هم کنار من بود و، بالش کوچیک زیر کمرش، فلاسک چای دارچینی، یه شیشه عسل برای تهوعش هم آماده کردم بود و موقع حرکت برایش تو فنجان ریختم تا کم کم بخوره ، بوی گرم و شیرین دارچین به قدری لذت بخش بود که قابل وصف نیست بسته بیسکویت کرم‌دار برای مهدی که اگه بیدار شد غر نزنه آماده داشتم. خبصحنه برام دلپذیر بود و دوسش داشتم، چراغای نارنجی خیابون، فقط صدای موتور پراید و نفسای آروم مهدی. پنجره‌ها یه کم باز. میترا دستشو گذاشت رو شکمش، لبخند زد: «این یکی راحت خوابیده ، انگار می‌دونه داریم می‌ریم شمال می خواد استراحت کنه تا فردا صبح بترکونه».

پیچ‌های چالوس شروع شد، ساعت ۱:۳۵ شب. مه غلیظ، چراغای روبرو مثل چشمکِ ارواح. یهو ماشین لرزید، صدای «کوب کوب» از موتور می اومد ، انگار قلبش وایستاده. دستام یخ کرد رو فرمون. زدم کنار، پاهام می‌لرزید. آخه ماشین نو بود و من به خاطر نو بودن ماشین این ریسک و کردم که تو اون ساعت شب بزنم به جاده

پیاده شدم چراغ قوه موبایل رو روشن کردم ، کاپوت دادم بالا و برای دقت نگاه کردم دیدم تسمه دینام پاره شده بود، تیکه‌تیکه آویزون، مثل رگ پاره‌شده.

ابزار؟ فقط آچار فرانسه و یه پیچ‌گوشتی شکسته.

مهدی بیدار شد، گریه‌ش گرفت، صدای نازش تو سکوت جاده پیچید: «مامااا... خونه...». میترا اومد پایین، رنگش سفید مثل گچ، لباش می‌لرزید، گفت: «جواد... سرگیجه گرفتم، دنیا دور سرم می‌چرخه». نشوندمش رو صندلی عقب، مهدی تو بغلش، درا رو بستم که داخل ماشین سرد نشه و به وقت مریض نشن مهدی دستشو گرفت سمت من، انگشتای کوچولوش تو تاریکی: «بابا...».زنگ زدم به عمو رضا تو تهران، صدای خواب‌آلودش از پشت گوشی بلند که ی گفت: «جواد جان، صبر کن میام دنبالتون ، قبول نکردم ». مهدی گریه‌ش تندتر شد، میترا اشک تو چشماش، دستش رو شکمش: «جواد اگه الان درد زایمان بگیره؟ نزدیک ترین بیمارستان کجاست؟» دلم خواست فریاد بزنم، ولی فقط گفتم: «نگران نباش عشقم، درست می‌شه». نشستم کنار جاده، سرمو گذاشتم رو زانوم، زیر لب دعا خوندم: «خدایا یه راهی باز کن».یهو نور یه وانت نیسان آبی از مه بیرون اومد، چشمک زد، وایستاد. در باز شد، یه حاج آقا با ریش سفید و چشمای مهربون، کلاه پشمی، اومد پایین. بوی سیگارش پیچید. گفت: «سلام داداش چی شده؟ کمکی می خوای؟». گفتم: «تسمه دینام پاره شده حاجی، زنم بارداره، بچه دارم، ساعت ۲ شبه»

گفت نگران نباش : «من مرادیم، مکانیک مرزن‌آباد، مادرم مریضه، اومدم دنبال دارو براش، ابزار و تسمه داری؟» گفتم نه هیچی ندارم حتی تصور نمی‌کردم که این اتفاق بیفته،

از وانتش جعبه ابزار قدیمی درآورد، بوی روغن سوخته‌ش بلند شد. کفپوش ماشینشم انداخت زیر ماشین من و زیر ماشین دراز کشید، با نور موبایل من که برایش انداختم شروع کرد به کار کردن مهدی هم تو بغل میترا دوباره خوابش برده بود ، سرش رو سینه میترا، میترا هم آرامش بیشتری پیدا کرده بود، ۲۵ دقیقه طول کشید، اما انگار یه عمر بود واسه من

که تو شرایط خاص میترا آورده بودمش تو جاده و این اتفاق افتاده بود ، از تاریکی می ترسید و خب برای خوب نبود .

حاج مرادی بلند شد، پیشونیش عرق کرده بود و دستاش کثیف و سیاه ، اما لبخند گرم روز لباهاش خیلی بهم انرژی داد گفت: «استارت بزن داداش». زدم، ماشین روشن شد! انگار دنیا دوباره رنگ گرفت.

گفت: «تسمه پیکان بود، ولی تا نمک‌آبرود می‌رسه. فردا صبح بیا مغازه‌ام، تسمه فابریک می‌ذارم، آدرس می‌دم». خواستم ۳۰۰ تومنی بگذارم کف دستش ، قبول نکرد دستمو گرفت و گفت: «نه جواد جان، مادرم سرطان داره، دعا کن خوب بشه. منم یه شب تو همین جاده موندم با زن و بچه، بغلم کرد، و خداحافظی کرد

یعنی اینگار فرشته ای بود که خدا فرستاده بود

هنوز اینقدر محبت از یک غریبه برام قابل درک نیست.

بعدشم سوار ماشینش شد و حرکت. کرد و تو مه وانتش گم شد.

ما هم حرکت کردیم من اشکمو با آستین پاک کردمو به میترا گفتم :هنوز باورم نمی شد چطور اینقدر مهربون !!!

مهدی خواب بود، دستش تو دست میترا. ساعت ۴:۴۰صبح رسیدیم ویلا. مهدی رو گذاشتم رو تخت کوچیک، میترا هم رفت رو تخت بزرگ، من هم رفتم توی بالکن تا به ثانیه به ثانیه اتفاقی که افتاده بود فکر کنم و به صدای موج گوش دادم، اشک ریختم بی‌صدا. و از خدای خودم تشکر می کردم صبح آفتاب که زد، پسرم از ذوق ماسفرت بیدار شده بود و با هم رفتیم کنار دریا مهدی پاشو گذاشت تو آب سرد دریا، جیغ کشید از خوشحالی، آب پاشید رو صورتم. بازی و شور و نشاط بچه گانه اش رو دوست داشتم میترا هم بعد یک ساعت به ما ملحق شد و در حالی که می خندید گفت : «دیشب فکر کردم تمومه، ولی صبح شد و اون شد تبدیل شد به قشنگ‌ترین روز زندگی‌مون».

حالا مهدی ۱۲ سالشه، رقیه ۸ سالشه. پراید رو سال ۹۸ فروختم، ولی عکس تسمه پاره‌شده هنوز تو گوشیمه. گاهی شب‌ها نشون میترا می‌دم، بغلم می‌کنه: «اون شب خدا حاج مرادی رو فرستاد». مهدی می‌پرسه: «بابا چرا گریه می‌کنی؟» می‌گم: «از خوشحالی پسرم». رقیه هی می‌گه: «منم بودم؟» میترا می‌گه: «آره کوچولو، تو شکمم بودی، لگد هم می‌زدی که بابا آروم بره.

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

، برای نزدیک شدن دلمی‌کنه.#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

اتو ابزارآب سردشروع کارطول عمردنده عقب با اتو ابزار
۲
۰
Bartar Badpa
Bartar Badpa
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید