آقای خردالو :
آقای خردالو در یکی از شهر های کوچک و بی نام و نشان پاکستان خردالو می فروخت ، او سری تاس داشت و وقتی در دکه کوچکش سرش را خم میکرد تا دسر خردالو را با پودر پسته تزئین کند ، مشتری که رو برویش ایستاده بود میتوانست تصویر خود را در سرِ صیقلی و آینه ای او ببیند .
یک روز گرم ، وقتی استاندار برای ماموریتی از کنار شهر کوچکِ آقای خردالو رد میشد ، ماشینش زیر نگاه خیره و داغ خورشید دوام نیاورد و ناگهان صدای بلندی داد و خاموش شد ، استاندار شکم برآمده اش را از ماشین پیاده کرد و بعد هم خودش پیاده شد و با صورتی
عبوس و اخمالو ، همانطور که گونه های گوشتالو و آویزانِ قرمز از عصبانیتش تکان می خوردند وارد شهر شد و ماشین را به تعمیر گاه سپرد .
مدتی ایستاد و صبر کرد و سرانجام زمانی که فهمید ماشینش قرار نیست به این زودی ها درست شود ، نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمی که وجودش را فراگرفته بود را با راه حل های روانشناسش از خود دور کند ، از یک تا ده شمرد و اخم هایش را از هم گشود ، چشم هایش که قدِ دو نخود بودند تازه باز شدند و بالاخره توانست منظره ی عجیب جلوی چشمانش را ببیند ، همه _ تقریبا همه _ بزرگ و کوچک و پیر و جوان کاسه ای در دست داشتند که دسر زرد رنگی محتوای کاسه ها بود ، قاشقشان را از آن مایع پر میکردند و زمانی که آن را در دهانشان می گزاشتند ، مردمک هایشان بزرگ میشد و سیاهی چشمانشان عجیب می درخشید .
استاندار دستی بر شکم بزرگش کشید و همانطور که بوی زردالو های تازه را دنبال میکرد به دکه ی کوچک آقای خردالو رسید ، مردی را دید که در حالی که بلوز زردی به تن کرده بود ، در مغازه بدون سایبانش زیر هاله ی زرد رنگ نور خورشید ، زردالو های تازه را درون کاسه ای میریخت .
استاندار بعد از روزی گرم و خسته کننده لبخندی زد و جلو رفت و گفت :
سلام ، آقا ،
مکثی کرد و اسم مرد را از روی اِتیکت روی لباسش خواند و در حالی که سعی میکرد در ذهنش این فامیل عجیب را تلفظ کند ادامه داد :
آقای .. آقای خردالو ، یک کاسه هم به من بده .
آقای خردالو عرق هایی که از روی سرش آبشار شده بودند و تا روی یقه پیراهنِ جدیدش ادامه داشتند را با دستمال کهنه ای خشک کرد و گفت :
چشم .
استاندار آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و با ولع به زردالو ها و آقای عجیب و غریب که خردالو نام داشت نگاه کرد ، دید که مرد چه طور زردالو های پخته شده را در کاسه میریزد و با دقتی که باعث میشد چشم هایش ریز شوند ، دور کاسه را تمیز میکند و در آخر سسی که زرد رنگ بود را بالای کاسه گرفت و خواست فشار بدهد که استاندار با شک گفت : این چیه ؟
آقای خردالو لبخند گرمی زد و گفت : سس خردله !
استاندار مانند اسپند روی آتش از جا جهید و قدمی به عقب رفت و فریاد زد :
سس خردل ؟ دیوونه شدی ؟
آقای خردالو لبخندش را پر رنگ تر کرد و با آرامش و بی توجه به چشم های درشت شده از تعجب مشتری ، سس خردل را روی زردالو ها ریخت و خردالوی آماده را به طرف استاندار گرفت و آرام گفت : خودتان بخورید تا ببینید .
استاندار که چهره اش از انزجار جمع شده بود ، با شک و تردید کاسه را گرفت و از دکه دور شد ، خواست آن را به سطل بیندازد اما بوی شیرین و عجیب دسر که به مشامش خورد ، شکمش با اشتیاق به دسر زل زد و با او مخالفت کرد ، بالاخره استاندار در برابر شکمش تسلیم شد و قاشق را از خردالو پر کرد و آرام آن را به دهانش نزدیک کرد ، صورتش جوری مچاله شده بود که انگار دارد مزه بدی را تحمل می کند ، سرانجام در یک لحظه ی طلایی شک و تردید را پس زد و دسر را به تندی بلعید ؛
لحظه ای نگذشته بود که حس کرد شیرینی زردالو و نمک و مزه سس هم را بغل کرده اند و مثل بمبی از خوشمزگی در دهان و تمام بدنش ترکیدند و در سانت به سانت رگ های بدنش پخش شدند ، مردمک چشم های استاندار بزرگ و بزرگ تر شد و چشم هایش چنان درخشیدند که تا به حال هیچ چیز نتوانسته بود آن درخشش و برق جادویی را در چشمان او بوجود بیاورد .