آلبوم عکس را ورق زدم تا به عکس های پیش از نوجوانی ام رسیدم، یکی دو سال بعد از سن تکلیف.
یکی از عکس ها مربوط به سفرمان به تبریز بود، کل خاندان در آن عکس بودند، و اما من؛
من، آن جلو درست وسط ایستاده بودم و به طرز وحشتناکی زشت بودم، لاغرِ لاغر مثل اسکلتی که رویش یک لایه پوست بکشند.
دماغی بزرگ و گوشتالو، عینکی با شیشه های مربعی که برای چشمانِ کوچکم بزرگ بود.
یک روسری قرمز به سر داشتم، که تا توانسته بودم آن را محکم گره زده بودم و لپ های لاغرم بیرون زده بودند، موهای نشستهی شلخته ام از گوشه و کنار روسری بیرون زده بودند، و از آن وحشتناک تر گیرهی سر کوچکی بود که آن را به روسری ام زده بودم، گیره صورتی که طرح کیتی داشت!
و از آن هم بدتر نیش بازم بود و ردیف دندان های خرابم.
باورم نمیشد، یک مانتو سبز چمنی به تن داشتم که قدش به کف پایم میرسید و در تنم زار میزد، چشم از چشمانِ خر ذوقِ درون عکس گرفتم و سریع آلبوم را بستم و به زیر تخت هل دادم، نگاهی در آینه به خودم انداختم و خداراشکر کردم که ۱۵ سال از آن روز ها گذشته است.