یکم:
از اینکه او همیشه دستش در دماغش است متنفرم، انگشتش را میچرخانَد و میچرخانَد، جوری که انگار، آن حفره، نه یک حفرهی چند سانتی، بلکه کیف پر از وسیله ای است که میخواهد چیزی را در آن پیدا کند،
بابایم را میگویم او همیشه این کار را انجام میدهد، حتی وقتی میآید مدرسه، تا در جلسه شرکت کند، و البته که دیر میآید،
میخواهد برود دفتر مدیر، پس از وسط حیاط رد میشود، و آن وقت همه او و همینطور انگشتش را میبینند، .
من؛ مامان ها را میبینم که بعد از جلسه در حیاط کنار هم جمع شدهاند و پچ پچ میکنند،
لب خوانی بلدم،
نگاهم را به سمتی میبرم که دو مامان ایستادهاند ، مامان اولی که مادرِ فریبا شاه پسند است، لب های کلفت قرمزش را تکان می دهد، میتوانم از باز و بسته شدن دهانش بفهمم چگونه کلمات را کش میدهد.
دهانش را باز میکند، و با اندکی آب دهان یک "ت" غلیظ تلفظ میکند ،
و "ت" در ادامه حرکت زبانِ بزرگش به "تیمارستان" تبدیل میشود.
حرف های بی صدایش را میشنوم: مامانش تیمارستان بستریه!.
مامان دوم که خواهر اولی است و رُژَش دندان جلویش را صورتی کرده میگوید: منم شنیدم ، مامانش دیوونس ..
اجزای صورتش از حد انزجار جمع میشوند و ادامه میدهد : باباشم که دیدی .. اخه چقدر بی شرمه.
حالا دهان فریبا شاه پسند که کنار مامانش ایستاده است تکان میخورد : منم از دختره خیلی بدم میاد ..
همزمان آدامس میجَود .
مامانش میپرسد : اسمه دختره چیه ؟.
فریبا اسم دختر را به زبان میاورد و آدامس را زیر دندان هایش له میکند ،
انگار که اسم من را؛ من را له میکند .
دوم :
از وقت هایی متنفرم که مامان میزند به سرش و دیوانه میشود، او اختلال دو قطبی دارد، اختلالی که ارثی است.
پدربزرگ همیشه به من میگوید : این دیوونه بودن دامن همه ی زنای این خانواده رو گرفته توهم حتما دیوونه ای فقط یکم زمان میبره تا معلوم بشه .
او این را می گوید و ردیف دندان های سیاه و کرم خوردهاش را به نمایش می گذارد.
مامان بر میگردد خانه، اما نه با حال خوبی که بابا به من قولش را داده بود، او کاملا بدون برنامه با لباس های تیمارستان به خانه میآید.
در همان موقع من درون مبل فرو رفتهام و دومین قلپ از شیر خرابم را مینوشم، چون بابا معتقد است تا چند روز بعد از تاریخِ انقضا شیر هنوز هم قابل خوردن است.
مامان شبیه به ضدقهرمان های درون فیلم ها قاه قاه میخندد ؛
در ذهنم تصور میکنم:
همانطور که می خندد و سیبک گلویش بالا و پایین می شود، رعد و برق می زند و ترک بزرگ روی سقفمان که تا پایین دیوار کشیده شده است، شکاف بر میدارد ، نور ماه کامل از میان شکاف به مامان میتابد ، ناخن های مامان دراز میشوند و دستانش به پنجه تبدیل میشوند ، چندی بعد به شکل گرگی خاکستری به درون جنگل میدود و زوزه میکشد. تصوراتم دود میشوند و می روند هوا.
بابا سعی میکند جلوی مامان را بگیرد چون او میل عجیبی دارد تلوزیون شکستهمان را دوباره بشکند،
من همچنان نشسته ام و قُلُپ قُلُپ شیرم را مینوشم و با خیره شدن به صفحهی تلوزیون خاموش برنامه کودک میبینم .
سوم :
از وقت هایی متنفرم که بابا شرمنده میشود ، حالت شرمندگیاش اینگونه است:
سرش را پایین می اندازد، دستش را بالا می برد، گوش چپش را زیر انگشت هایش له می کند و از گوشه چشم به فرد روبه رویش نگاه میکند، اما اینبار مجبور میشود سرش را بالا بیاورد و از گوشه چشم نگاه کند چون قد صاحبخانه خیلی بلند است،به نظر میرسد که از نسل زرافه ها باشد، و وقتی در آستانهی در میایستد، میتواند پیشانی اش را به چارچوب در تکیه دهد.
او پولش را میخواهد. نیشخند میزند، از درون جیب شلوارش سیگاری در میآورد و آن را با فندک سبز رنگش روشن میکند، دود را حلقه حلقه بیرون میدهد، نگاهش که پر از سرگرمیست لحظه ای با جدیَت مخلوط میشود و میگوید:
تا فردا صُب وقت داری ..اوم .. اره فردا صب ساعت هفت ... یا اون چِندِرغاز پولو برام میاری یا مجبور میشی با چند تا لحاف شبو دمِ در تیمارستان کنار زنت سَر کنی .
او "صب" را پر از تشدید میگوید و چشمانش را برای بابا در حدقه میچرخاند.
چند لحظه بعد قد درازش در راه پله ناپدید میشود، صدای کوبیدن پاهایش را به پله ها می شنوم، همراه با ریتمِ کوبشِ پاهایش بلند بلند می خواند : امشب شب مهتابه... شب عروسو دوماده....
چهارم :
از اینکه برادرم از اتاقش بیرون نمی آید متنفرم.
او مدام درس میخواند.
ما باهم حرف نمیزنیم، من صبح ها میروم مدرسه، میآیم خانه،
و او در یخچال پشت قوطی های ترشی که مامان وقتی حالش خوب است میپزد، در قفسهی اخر برایم شکلات میگزارد ، شکلات هایی که درونشان بیسکوییت دارند و آدم ممکن است انگشت هایش را هنگامی که شیرینی شکلات را مزه میکند، اشتباهی ببلعد.
او فقط شب ها از اتاقش بیرون میآید.
برادرم در خواب راه میرود. او تا صبح چندین بار دیوانه وار یک مسیر مشخص را از آشپزخانه از کنار یخچال شروع میکند، در هال دور بابا که آن وسط خوابیده است میچرخد و به اتاق مامان میآید که جدیدا من در آن میخوابم.
با چشمان بسته روی من خم می شود و ناله میکند، چیز های نامفهمومی میگوید، گاهی حتی چند قطره خیس از روی صورتش که تا روی چانه اش امتداد پیدا کرده است، روی صورتم میچکد.
اما آن شب نیامد، همان شبی که مامان گرگینه ام چاقوی دسته قرمزمان را در شکم تلوزیون فرو کرد و از تیمارستان آمدند و او را بردند و چند ساعت بعد که شب هیکل سیاهش را روی خانه مان انداخت، صاحبخانه آمد و رفت؛
همان شب بود که در رخت خواب مدتی زیادی منتظر ماندم اما برادرم نیامد، اولش فکر کردم شاید این عادت بد از سرش افتاده باشد، اما کمی بعد نگران شدم از تخت پایین آمدم و بعد از مدت ها به اتاقش رفتم، کمی که چشم چرخاندم، به قاب عکسی رسیدم که تصویر منو برادرم در آن بود، در حالی که برادرم محکم من را بغل کرده است، تاریکی اتاق هم نمیتوانست برق چشم های درون عکس را خاموش کند، عکس متعلق به مدت ها پیش بود.
چراغ اتاق را که روشن کردم، وحشت کردم؛
او نبود؛
نه روی تختی که از زمین ساخته شده بود و نه روی زمینی که پر از کتاب بود.
"شاید فرار کرده باشه"
چون او همیشه حرف از رفتن می زد، اما وقتی رفتم تا بابا را بیدار کنم، در باز خانه را دیدم و متوجه شدم مسیر خوابگردیاش را تغییر داده است.
پنجم :
از وقت هایی متنفرم که خودمان از خودمان متنفریم.
برای هر یک از ما لحظه هایی میرسد که از خودمان بدمان میآید، این زمان برای برادرم مدت هاست در حال وقوع است، برای بابایم لحظه ایست که به خاطر یک اشتباه جزئی از کارخانه بیرونش کردند،
برای مامانم هم یک لحظهی خاص است.
لحظهای که این اتفاق برای من افتاد، همان شب و یا به نوعی صبحِ آن شب بود.
بعد از آن که من وحشت کردم و خون در رگم یخ زد و بابا هول زده از خواب بیدار شد، از خانه خارج شدیم و پله ها را یکی دو تا پایین رفتیم.
صاحبخانه دمِ در، در هوای گرگ و میش جوری به دویست شیشَش تکیه داده بود که انگار پورشه است، حلقه حلقه دود سیگارش را بیرون میداد.
بابا روبه رویش ایستاد و نفس نفس زنان گفت: آقا شما .. شما پسر منو ندیدی ؟ ... تو خواب راه میره .. ندیدی بیاد پایین ؟؟.
صاحبخانه سرش را خم کرد تا هم قد بابا شود و گفت: نه آقای سعیدی پسرتو ندیدم.
و بعد یک حلقه ی بینظیر از دود مانند یک دونات روی صورت بابا بازدم کرد و ادامه داد: امم .. بهتره گوشزد کنم که تا هفت صب یه ساعتو ده دِییقه بیشتر نمونده.
اما ما حرف هایش را نمیشنیدیم، چون گوش هایمان از کار افتاده بود.
جسمی بی جان، چندین متر آن ور تر ، جایی که نور زرد چراغ ها آن را پوشش نمیدادند ، زیر سایهی بزرگ درختی، افتاده بود.
سایه، آبی پررنگ بود،
و مایعی پر رنگ که در زیر تیرگی سایه هنوز هم قرمزی خودش را داشت، دورِ جسم را احاطه کرده بود.
زمان، انگار از کار افتاده است. امبولانس از راه میرسد، من و بابا خودمان را در آن میچپانیم، لحظهی آخر قبل از آنکه درِ آمبولانس بسته شود،صاحبخانه، با چند لحاف در دو دستانش و نیشخندی رو لبش نزدیک میشود، پتو ها را با یک جهش در بغل بابا میاندازد و میگوید:
ساعتم عقب بود ، الانم هفته صبه، خدا نگه دار آقای سعیدی.
بوی سیگاری که از دهانش بیرون میآید با بوی ترس و نگرانی که دور گردن بابا دست انداخته است مخلوط می شود. دست های نامرئی به دور گردنش محکم میشوند، بابا شبیه به کسی است که دارد خفه میشود.
بیمارستان کنار تیمارستان است، برادرم هم کنار مامان بستری می شود، با چند دیوار فاصله.
اگر بخواهیم عملش کنند باید پول بدهیم، این یک قاعدهی واضح است، اما چیزی که واضح تر است این است که ما اگر پول داشتیم لحاف به دست، در حالی که پسر صاحبخانه اسباب و اساسیه ی مختصرمان را دم در می گذاشت، آنجا نایستاده بودیم.
دیگر صبح شده است، من روی صندلی های بیمارستان نشسته ام، بابا آن ور تر ایستاده است. بیمارستان بوی درد میدهد، حالا بابا نشسته است، نه روی صندلی بلکه روی زمین، بوی بیمارستان را نفس میکشم، قفسهی سینه ام درد میگیرد، می توانم ببینم که بابا با صرف نظر از وقت هایی که برای خورشت پیاز رنده می کند چون مامان پیاز درشت دوست ندارد، برای اولین بار گریه میکند.
قلبم سر جایش نیست، در حلقم است و محکم میتپد، دسته صندلی را فشار میدهم، و نمی دانم در آن لحظه کدام یک درد بیشتری به من میدهد:
پیچ نشیمنگاه صندلی که بلند شده است و در نشیمنگاه من فرو رفته است، قیافه بابا که از درد جمع شده است و دهانش که برای التماس باز و بسته میشود، و یا، قیافهی کسی که کنار دکتری ایستاده است که بابا به آن التماس میکند، قیافهی فریبا شاه پسند؛
دختر دکتر شاه پسند، فریبا در چشمانم نگاه میکند و پوزخند میزند.
صورتش تار میشود، شوری اشک را در دهان نیمه بازم حس میکنم.
بیمارستان بوی درد میدهد.
ششم :
از وقت هایی متنفرم که بابا بزرگ با یک عالمه منت به ما پول میدهد .
او ردیف دندان های کرم خورده و سیاهش را به من و بابا نشان داد و رو به بابا گفت: باید بهم قسط بدی، پولمو هر طور شده از حلقومت میکشم بیرون، در ضمن فکر اینو از سرت بنداز که بیاین خونه من.
او این را گفت و رفت، بابا هم با صرف نظر از وقت هایی که فوتبال تماشا میکند و به نظرم تا حدی افسار زبانش دست خودش نیست، یک حرف زشت زد، او صورتش را جمع کرد و با غیظ گفت: ای موش عوضی!
بعد از آن من و بابا، ته راهرو روی صندلی هایشان نشستیم.
در اتاق سمت راستمان برادرم عمل می شد و در سمت چپمان با چند دیوار فاصله مامان بستری بود.
حالا همه مان، در کنار هم، نشسته/خوابیده بودیم.
چند لحظه بعد گوشی بابا زنگ خورد و آهنگ شادی در گوشمان پیچید، بابا گوشی اش را از درون جیبش درآورد، اسم "طلب کار _خانم زنگنه" روی صفحه همراهِ آهنگ میرقصید و خودش را تکان میداد.
بابا جواب نداد و گوشی را بدون آنکه قطع کند روی صندلی کنارش گذاشت،
همان موقع درِ بیمارستان که اول راهرو بود باز شد و زنی با لباس تیمارستان با سر و صدا وارد شد، مامان استعداد زیادی در فرار کردن داشت.
بابا نفس عمیقِ آه مانندی کشید و همانطور که روی زمین می نشست، یک پیچ گوشتی کوچک از جیبش درآورد و پیچ بلند شدهی گوشه
نشیمنگاه صندلی را محکم کرد.