ویرگول
ورودثبت نام
سارا بصیرزاده
سارا بصیرزاده
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

نوشتن با سه عکس

دیروز یک پرنده کوچک اما چاق و چله در حیاط خلوت مان آمده بود و پایین پله ها نشسته بود ، انگار زخمی بود چون اصلاً حرکت نمی کرد و فقط سرش را تکان می داد . من با رعایتِ فاصله چند متری کنار او روی زمین نشستم چون به شدت از حیوانات می ترسم اما آنها را دوست دارم .

برایش آب و دون هم بردم و کنارش گذاشتم اما او همچنان حرکت نمی کرد و فقط به من زل زده بود خوب نگاهش کردم پاهایش ، سالم بود کمی جلوتر رفتم و دیدم یک چشمش کور است و یک زخم بزرگ به جای چشم راستش دارد ؛ طفلکی !

کمی جرات کردم و جلوتر رفتم خواستم نازش کنم که یکهو پرید بالا من هم جیغ کشیدم و سریع رفتم عقب ناگهان کبوتر قد یک غول بزرگ شد ، او سرِ غول آسایش را عقب و جلو می‌برد مثل مرغی که دانه می‌خواهد به جای زمین به هوا نوک میزند .

ناگهان صدایی به گوشم خورد کسی اسمم را صدا می‌زد سارا

اما چرا انقدر صدایش ناواضح و آهسته بود انگار ده دقیقه طول کشید تا بگوید سارا و انگار گوش من برای شنیدن صدای سنگین او کوچک بود نزدیک تر شد فهمیدم ؛ صدای خواهرم زهرا بود می‌گفت سارا کجایی نگاهی به دور و برم انداختم کجا بودم ؟

خودم را از زیر بدن بزرگ کبوتر بیرون کشیدم ،

خدای من همه چیز بزرگ شده بود ، زهرا درحیاط خلوت را باز کرد و با قدم های سنگین و بزرگش بیرون آمد ، نگاهی به اطراف انداخت و گفت نه اینجا نیست شاید تو حیاطه

و رفت ،

تازه فهمیدم !

من قد یک مورچه کوچک شده بودم باورم نمیشد

ناگهان کبوتر سرفه بلندی کرد و یک تکه نان بزرگ از دهانش بیرون پرید و مستقیم فرود آمد روی سر من ، تکه نان خیس از تف که اندازه کل هیکل من بود بوی وحشتناکی می‌داد .

کبوتر گفت :

آخیش راحت شدم از صبح این تیکه نون وامونده گیر کرده تو حلقم . بزور دارم نفس میکشم ! یکی از چشمام هم که کوره ، نفهمیدم دارم کجا میرم . خوردم به در و دیوار افتادم اینجا ، از دست این آقای خراسانی درست و حسابی از ما مراقبت نمیکنه ، راستی این دختره کجا رفت ؟

چشمانم قد هندوانه بزرگ شده بودند و نزدیک بود بیفتند بیرون ، خدای من او حرف می زد !

چند قدمی عقب آمد نزدیک بود من را زیر پایش له کند که داد زدم : آهای چیکار می کنی سرش را خم کرد و با چشم سالمش نگاهی به من انداخت و گفت : سلام تو چقدر کوچیک شدی اسم من ، بَق بَقیِ یه چشمه ، اسم تو چیه

گفتم : اسم من ساراست ، چه اتفاقی افتاده من چرا کوچیک شدم ؟

و شروع کردم به گریه کردن

گفت :

نه نه گریه نکن بق بقی این جاست ، بیا سوار من شو میدونم باید پیش کی بری .

و سرش را تا روی زمین پایین آورد تا بتوانم سوارش شوم ،

من هم که چاره ای جز اعتماد به این کبوترِ سخنگویِ نیمه کور نداشتم سوارش شدم .

گفت : حاضری ؟

با ترس گفتم : اره

و دستانم را دور گردنش حلقه کردم

گفت : نگاه کن آن پنجره اتاقت آن بالاست من بعضی وقتها که میامدم این جا تو را پشت پنجره ات میدیدم ، کنار پنجره گیاه گوجه ات است من در گلدان کسی را می‌شناسم که می تواند تو را دوباره بزرگ کند !

به بالا نگاه کردم پنجره باز بود و می‌توانستیم داخل اتاق شویم

گفتم : در گلدان کسی هست ؟ چرا چرت و پرت میگی .

گفت : صبر کن خودت میبینی

به پنجره رسیدیم و وارد اتاق شدیم بق بقی روی تاقچه کنار گلدان نشست و گفت : برو توی گلدون

پریدم به سمت گلدان و درست روی گِل خیس فرود آمدم و سر تا پایم گلی شد همین چند دقیقه پیش به گلدان آب داده بودم

بلند شدم و گل ها را از روی سر و صورتم پاک کردم و تازه دیدم : خدای من باورم نمی شد گیاه گوجه ام چقددددر بزرگ شده بود انگار جنگلی بی انتها روبه رویم بود ، ناگهان احساس کردم موجودِ لَزِجی بهم چسبیده است پایین را نگاه کردم یک کرم گنده که قدش تا شکمم میرسید با چشمان زشتش به من نگاه میکرد ، چشمانم را بستم و با تمام وجودم جیغ کشیدم

او هم داد زد : چی شده خانم محترم شما راه رو بستی چرا جیغ میکشی ؟ آخ گوشام

چشمانم را باز کردم و از ترس افتادم روی گِل و سریع عقب رفتم .

کرم گفت : مورچه ها نباید امروز از این مسیر بیان .

گفتم : من که مورچه نیستم .

دقت کردم کرم یک کروات صورتی بسته بود !

بق بقی سرش را جلو آورد و گفت : سلام آقای دکتر چه خبرا ؟ اتفاقاً دنبالش شما می گشتیم .

کرم گفت : سلام بق بقی جان ، والا من نمیدونم مگر ما تو شورای شهر تصمیم نگرفتیم روزهای زوج مورچه ها از این خیابون بگذرن و روزهای فرد کرم ها الانم که سه شنبه است ، نمیدونم چرا این مورچه های جوون اینقدر سر به هوا هستن!

گفتم : بابا من مورچه نیستم چرا نمی فهمید ؟

او نگاهی دقیق به من انداخت ، جلو خزید و دورم چرخید و گفت : آره ، خیلی شبیه مورچه ها نیستی .

بق بقی گفت : آقای دکتر این انسانه و همین چند دقیقه قبل پیش پای شما کوچک شد ، شما بگو باید چیکار بکنه .

دکتر گفت : خب دخترم کاری نداره من داروش رو دارم ، ببین این یک اختلال عصبیه وقتی انسانها یکهو میترسن ممکنه این اتفاق براشون بیفته ! البته خیلی نادره ، اما شانس آوردی من امروز یک کنفرانس در همین موضوع توی دانشگاه دارم به خاطر همین دارو رو با خودم اوردم تا به دانشجوها نشون بدم .

باورم نمیشد در گلدان گوجه من چه خبر بود ؟ دانشگاه هم داشتند ؟!

دکتر کیفش را باز کرد و یک شیشه کوچک در آورد و آن را به من داد ،

سریع درش را باز کردم و خواستم بنوشم که دکتر گفت : نه ، اینجا نه اگر اینجا بخوری یکهو بزرگ میشی و اون بدن گندت شهر گوجه ای ما رو له میکنه و ممکنه هم از پنجره پرت شی بیرون

گفتم : درسته ، پس بق بقی لطفا منو ببر روی تختم .

بق بقی چشمی گفت و سرش را خم کرد ،

سوارش شدم ، پرواز کرد و روی تخت نشست و گفت : بفرمایید .

گفتم : خداحافظ و ممنون ، از دکتر هم تشکر کن .

و دارو را سر کشیدم شیشه خالی از دستم افتاد و احساس کردم الان است که بالا بیاورم دل و روده ام داشت بزرگ می‌شد و شکمم هنوز کوچک بود .

ناگهان شکمم بزرگ شد و ظرف یک ثانیه گنده شدم . بق بقی یک چشم هم پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت ،

همان موقع مامانم در اتاق را باز کرد و گفت :

کجایی ؟ صبر کن ببینم سر تا پات چرا گِلیه ؟

نگاهی به خودم انداختم لباس هایم گلِی بود با دستپاچگی خندیدم و گفتم : هیچی تو برو الان میام .

مامانم نگاه بدی به من انداخت و گفت : فعلا بیا باید آشپزخونه رو جارو بزنی بعد حسابتو میرسم .

سارا بصیرزاده

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید