...فکرم میره سمت کتاب نوشتن،میگم کسی که میخواد کتابش صدا کنه باید رسانه داشته باشه، پس بلاگری! فکرام میگن نه خوب درنمیاد.
ذهنم میپره سمت کافه داشتن یهو والد درونم تو مغزم میگه: دختر کافه داری کنه؟ رهاش میکنم.
کتابفروش میشم به مسئول خیالی کاروانسرا تو بازار میگم: مگه مجموعه فرهنگی بدون کتاب میشه؟ نگران ساعت کار آزمایشگاهم میشم، خب اشکال نداره دوستام هستن، ماهی رو میذارم پشت دخل کلی دوست پیدا میکنه :)
یاد آقای حکایتی و آرایشگاه زیبا می افتم، اسم؟ اسمش باشه بهار! 《کتابفروشی بهار》