این کتاب در دو سر یک طیف قرار دارد، یا چون شاهکاری ستوده میشود و یا تا حد عاشقانههای معمولی تنزلش میدهند که به نظر حجم زیاد کتاب در عقیده دسته دوم بیتاثیر نبوده است.
به نظر من، این کتاب برای دوستداران فلسفه، طبیعت و کتاب نوشته شده است.مک کالو پرسشهایی به ظرافت در ذهن شما ایجاد میکند، سرنخهایی بر پایهی عقاید خود به شما میدهد ولی پاسخ نهایی را برعهدهی خود شما میگذارد. طبیعت زیبای استرالیا، فرهنگ مردم بومی و مهاجر، کار و کسب و سبک زندگی آنها را به زیبایی توصیف میکند و در خلال همهی آنها یک تراژدی تاثیرگذار خلق میکند. اگر کتاب را نخواندهای و مایلی بخوانی، پاراگراف بعدی را رد کن، تا داستان برایت اسپویل نشود.
کتاب سرگذشت یک مرد خداست که تیزی عشق دختربچهای، پایههای اعتقادش را میلرزاند. مگی بالغ و زیبا میشود، ولی کشیش به حکم آیین کاتولیک اجازهی ازدواج ندارد. مگی بالاخره معنای نگاههای کشیش را دریافته و بارها سعی در اغوای کشیش دارد؛ ولی کشیش رالف، خدا را برمیگزیند. مگی سرخورده، ازدواج کرده و صاحب دختری میشود. عشق سوزان میسوزاند، حتی اگر سالها از عمر آن بگذرد. در پیچوتاب دیدارها بالاخره کشیش رالف عشق آسمانی را قربانی عشق زمینی کرده و بودن با مگی را تجربه میکند. ثمره آن "دین" است، پسری که شباهتی خارقالعاده به پدر واقعیش دارد. تاوان عشق ممنوعه مگی و رالف، معصومیت و دلباختگی دین به خداست. او ساعتها خلوت گزیده و عارفانه به پروردگارش میاندیشد و سرانجام در آغاز جوانی و در راه او جانش را فدا میکند.
مککالو، کشیش رالف را پرنده خارزار میداند. پرندهای که شکوه آواز دل انگیزش، کائنات را به سکوت وامیدارد،اما تنها یکبار و در یک خارزار انبوه میخواند،درحالیکه روی بزرگترین خار فرود آمده و خار در اعماق قلبش فرومیرود، توامان با رنجی جانکاه، آوازی محزون سرداده و برای همیشه خاموش میشود.
عشق مگی، خارزار کشیش بود و بودنش با او، همان خار جانکاهی که در عمق جانش نشست و سرانجام با مرگ فرزندش، در دم جان سپرد.
از این کتاب سریالی چهار قسمتی در سال ۱۹۸۳ ساخته شده و نمرهی قابل قبول ۷.۹ را در سایت imdb بدست آورده است.
مفاهیم جالبی در بطن کتاب جاری است که اگر با حجم آن مشکلی نداشتید، به عنوان یک اثر کلاسیک حتما آن را بخوانید.