و در پایان متوجه آن زهر پنهان همیشگی می شوی، تلخ، شور، گَس، و می فهمی بر زخم هایت التیامی نیست، که زخم را التیامی نیست. بعد از مدت ها گام نهادن در مسیر هایی سنگلاخ و کوره راه های پیچ در پیچ، به پشت تپه می رسی ولی میبینی که پشت تپه هم خبری از آبادی نیست، بایر و خشک، آفتاب سوزان و سرمای استخوان سوز، توأمان. یا بعد از یه روز سخت کاری که شب به خانه برمیگردی، و در انتها چراغی خاموش، یخچالی سوسک زده، شیر آبی گل آلود، میوه ای کپک زده و سکوتی کشنده و مرگبار میزبان صمیمی تو می شود. یا که بعد از ۳۰ سال خدمت خالصانه به دنبال یک صندلی نرم برای آسودنی، که سقف بر سرت ویران می گردد، قرص قلبت زیر آوار گم شده و هر لحظه ممکن است کمبودش زیر زبانت کارساز شود. حتی بعد از شکاندن قلک کوچکت، که اسکناس ها را در مشتت سفتِ سفتِ سفتْ نگه داشته ای، در راه خرید آن توپ فوتبال دوست داشتنی ات، سر پیچ کوچه، موتور سواری ایست می کند و یک تکه از دنیاییت را با خود می برد. شاید هم صبح روز ازدواجت بعد از همه ی دردسر ها، وام ها، دعوا ها،درگیری های خانوادگی، وقتی که کنار خیابان منتظری تا ماشینت را گل بزنند، کامیونی که از پل هوایی می آید، ترمزش بریده شود، و تو را برای ادامه ی زندگی به هزاران سیم و لوله نیازمند کند. یا بعد از روز های مداوم فرار و گرسنگی،جنگ و سختی و آشوب، گم کردن بچه هایت سر آخر به کوره می برندت تا تو را بسوزانند.
زندگی رنجی است بی پایان با وقفه هایی گاه کوتاه ، گاه بلند، نموداری رو به زوال که کمی نوسان دارد، سلاخی ای بی وقفه که گاهی هم پوست در حال کنده شدنت را نوازش می کند. شاید لعنتی بی پایان که از دهان کسانی که در حال سوختن اند بر آتش.