شبْ که خوابت هم نمی برد، به سقف که تَرَکْ هم برداشته نگاه می کنی، عنکبوت که می جهد و نمی دانی به تارهایش چسبیده یا پرواز می کند، ترک ها را دنبال می کنی، میخ که سایه ی آن رو به بالاست، تابلوی عکس جنگل و تخت سنگ وسط آن، می روی روی تخته سنگ، مه آلود است، لبه ی تخته سنگ می ایستی، آرام می شوی، این همه سبزی و رطوبت، چشمانت را می بندی، مثل یک درخت که از بیخ بریده شده می افتی، دست در جیب، مو ها شبنم زده، با آن بالا پوشِ بارانیِ سرمه ای، که مال پدرت است، جوراب های بافتنی قرمز و سیاه که روی شلوار لی ات کشیدی که سردت نشود، کفش های خاکستری و خط نارنجی دوست داشتنی اش، سقوط می کنی، می چسبی به کف، مثل انجیر له شده تابستان کفِ آسفالت، حالْ یِکْ جانِ خود را از دست داده ای، بلند می شوی، مثل تازه زاده شدن، چسبیده ای به زمین گِل آلود، از گِل ها جدا می شوی، نمی دانی از تو به زمین مانده یا از زمین به تو، مثل انجیر له شده که از زمین برمی داری، هم خونش چسبیده به زمین، لیز، هم آغشته به خاک و ریگ شده، سخت، هم یک بار مرده ای، هم یک بار به دنیا آمده ای، نه یادت می آید قبل از سقوط دنبال چه بوده ای و نه می دانی بعد از برخواستن باید به دنبال چه باشی. دست در جیب، سرت را پایین می اندازی، به گِل، سنگ، سبزه نگاه می کنی و قدم برمی داری، کمی دشوار است، پاها در گل و تکه های روی زمینَت گیر می کنند، لیز و سخت، می چرخی و به تخت سنگ نگاه می کنی. نورِ چراغ بالای تختت را به قاب نزدیک می کنی، سکوت دنیایت را گرفته و مه آلودگی حالتی شاعرانه به آن داده، شاعرانه ای که نه می بینی در آن چه خبر است و نه می توانی از آن بیرون بیایی. پنجره اتاق را می بندی، جنگل گرم تر شده، دست در جیب قدم برمی داری و تکه های مانده ات را به سبزه ها می مالی تا وزن کف کفش هایت سبک تر شود.شاعرانه ای به زبان ژاپنی ، دنبال فنجانی چایی می گردی، صدای قدم های خودت هم در مه ناپدید می شود، می دانی نه سامورایی هستی و نه ژاپنی ولی حس می کنی چیزی شده ای شبیه یک هایکو، آرام، کوتاه. در تختت به پهلو می چرخی، مه هنوز تو را گرفته است، از صبح بیزاری، پنجه ی پایت از مچ مثل برگ درخت انجیر در باد می لرزد، به عکس نگاه می کنی و دنبال بقایای انجیر گونه ات روی زمینِ جلوی تخته سنگ می گردی.