زمینی بایر و خشک که از شخم زدگی تا رد پای انسان و جانور و ماشین بر آن نقش بسته، اتاقی ساکت و سرد و کم نور که همه ی وسایل داخلش به هم ریخته و شکسته شده اند، دریایی بی پایان و بی موج و راکد که هزاران تکه ی کشتی ها و قایق های غرق شده و جنازه های ملوانان بر آن شناور است، درختی خشک و بی برگ که تمامی میوه هایش به آن گندیده است، پارچه ای خاک گرفته که هیچ برشی از آن خریده نشده اما پر از جای بریدگی و چروک است، پوست لطیفی که هیچ بار لمس نشده اما کبود و زخمی است، پیاده ای که باز نمی ایستد و سواره ای که جُم نمی خورَد، مغزت که پر است از افکار پوچ و بی انتها، روایت هایی که هر ثانیه تغیر می کنند، داستان هایی که هر لحظه جایگاه شخصیتشان عوض می شود، سیاهی که سفید می شود و سفیدی که سیاه، و امان، امان از خاکستریِ ناجوری که هست اما نمی بینی اش، امان از خاکستری ای که همیشه با آن زیست کرده ای اما حال نمی یابی اَش، جایی ، زمانی، در گوشه ای صابون وار از کف دستت لغزیده است و نیست شده، حتی می دانی که این صابون لعنتی همین گوشه کنار افتاده، یا شاید نمی دانی، اما هرچه پِی اَش می گردی و نگاه می کنی کمتر می بینی، جیب هایت را می گردی اما ناگهان لُختی، کف زمین را نگاه می کنی اما در جایی معلق شده ای، جایی که آسمان هم نیست، نمی دانی کجاست، لحظه ای دیگر در میان هزاران کلاف پیچیده شده ی هزار رنگ گیر کرده ای، تکان می خوری، حتی ازشان عبور می کنی، اما گویا خلاصی ای در کار نیست، نمی دانی، زندگی برایت شبیه شده به دفترچه ای شبیه کنکور، با هزاران سوال، که هرکدام هزاران هزار گزینه دارد، و خُب می دانی که برای هر سوال لعنتیِ کنکور فقط میتوانی یک گزینه را تیک بزنی، مزحک است، ناجور است، و بدتر از همه مشکوک بودن است، به هر جواب، به هر تیکی که میزنی و هر هزاران تیکی که نمی زنی، با تمام سلول های خاکستری ات هم به آن فکر میکنی، هر سلول یک گزینه، تصویرش را می بینی؟ هر سلول تصویری دارد از اتفاقات بعد از آن گزینه، خوب نگاهشان کن. حال عقب برو و هزاران هزار تصویر را ببین...
به عمقِ فاجعه خوش آمدی.