صبح، پس زدن پتو، رفتن، شستن، برگشتن، پوشیدن، سیب برداشتن، و آمدن. از لحظه ی باز کردن چشم ها، خواب های شب قبل با بیداری امروز می آمیزد، مانند حجم آب های گل آلود و آب های آبی، که از دو رود جداگانه، در یک بستر به یکدیگر می رسند، دیده ای؟ دو رنگ، دو دما، محتویات مختلف، در هم می آمیزند، یکی کدورت دیگری را می گیرد، یکی آرامش آن یکی را، آنقدر سریع اتفاق می افتد که متوجه نمی شوند چه شده، به خود می آیند، نمی فهمند که هویتشان این است یا آن، و در این یک کدام غالب است و نادانسته و مبهوت ادامه می دهند.
خنجر های شب گذشته دردشان امروز ملموس تر است، جای زخمشان آزار دهنده تر از لحظه ی ضربه و پارگی، می دانی چه می گویم؟ آدمی ضربه های خورده در خوابش را در بیداری تعبیر می کند، زجر های کشیده شده در خواب را در بیداری زنده می کند، ضربه زنندگان را عوض می کند، برایشان در بیداری ضربه زنندگانی هرچند خُرد و کوچک پیدا می کند و به جای آن ها قرار می دهد، آری، خنجر را به دست آن ها می گذارد، خنجری خون آلود. حال تصور کن که تمام خنجر های شب گذشته ات را به دست چه کسانی می چپانی، کسانی که شاید آزرده ات کرده اند، و با خود می گویی آری خودش است، و روح زخم دیده ی خود را با رنج، خشم و آزدگی ارضإ می کنی، ذهن آدمی گاهی مصیبت است.
ححال با روحْ تَنی زخمی، درد کشیده، دردناک، چشمانی پر از اشکِ ناریزا، جایی ویران شده ای، خواه بر صندلی خواه بر زمین ... به خود می پیچی، خُرده می گیری، سرزنش می کنی، در میان لحظاتِ از هم گسیختگی روح و جان، عامل نجات دهنده ات معجزه وار، زیبا، خرامان می آید، با آمدنش عمق میدان عبورش سبز می شود، آری سبز، گیاه به رُستن تن می زند.
عامل زیبای نجات دهنده دور می تواند باشد، نزدیک می تواند باشد، می تواند برگی نارنجی باشد که روی بینی ات فرود می آید، یا سنگی سیاه و سخت که زیر پایت بلغزد، یا با نوک کفشت اختلاط کند، و یا با فاصله، بعد از دو شیشه، میانِ حجمِ انبوهِ نادیده ی هوا، با لبخندی آرام و زیبا، مثل باد بهاری، که شکوفه های گیلاس را با خود به آرامی می برد، عبور کند.