behnam1mousavi
behnam1mousavi
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

گُذشْته،آیَنده،حالِ بی وُجود

شُده که مزرعه ای آفت زده را دیده باشی؟ برگ ها کم جان شده اند، تکه تکه شده اند، سیاهیِ لجن وارِ کوچکی به جای جایشان چسبیده، بوی نامطبوعی می دهند، آینده برایشان ترس و نابودی ست و گذشته تصاویرِ زنجیرْوار و اتفاقاتْ و خاطراتی که مرور می شوند، اما دیگر مزرعه نمی داند که چقدر واقعیت داشته و چقدر حقیقت و چقدر واقعا اتفاق افتاده، نور آفتاب برایشان خاطره ای دور است، نورِ آفتابِ گرمِ قدیم، شبیه عکسی خاک خورده در جعبه ای فلزی، مدفون زیر خاک، با این که هنوز خورشید همان خورشید است. آبیاریِ روزانه برایشان خاطره ای مخدوش است، حتی با وجود استمرارش در این آفت زدگی، انگار که این آب دیگر آن آب نیست، با این که این آب هنوز همان آب است، از همان چشمه، کنر درخت صنوبر. دیگر کلاغ ها برایش آزار دهنده و ترسناک نیستند، مهم نیست هرچه هم نوکشان بزنند، تکه تکه شان کنند، جدایشان کنند، با چنگ و پنجه بُلندشان کنند، حتی وقتی که به پای انسان ها له شوند و زیر لگد های کوبنده ی آنان در گل فرو روند، دیگر آزار دهنده نیستند و ارضائی پنهانی درونشان می جوشد. چرا که آفت حال را گرفته است و پنهانی گذشه و آینده را کمرنگو بی رمق می کند. آفت همه چیز را می بلعد، و تفاله ای بد بو و نجور پس میدهد. آفت نمی گزارد راحت از تختت بلند بشوی، آفت دست و پایت را می بندد تا نتوانی لباس بر تن کنی، تا پوشیدن کفش هایت برایت معادله ای چند مجهولی باشد، آفت طنابِ سیاهِ زَخیم و زُمُختی سْتْ که تو را به خودت و به زمین و به زمان گره زده، آفتْ ایستادنتْ برای فقط و فقط خودت را به جنگ با سرنوشت تبدیل کرده، تو در این سَمْتْ، با یک چنگ پنبه ی نرم در دست و دیگر سو سپاهیان سرنوشت با هزاران اسلحه ی مرگبار و شمشیر های خونین، با جثه هایی درشت و نامتقارن، با چهره هایی عبوس و سیاه، و زره هایی سخت تر از فلس اژدها ، آفتْ حتی ذره ای شانسِ پیروزی در این نبرد برایت محیا نکرده.

حالْ گذشته که خاطره ای مبهم است که نمیدانی چقدر واقعی بوده و چقدر حقیقی، و آینده سپاهی مرگبار، حالْ چنان بی وجود است که نمی توانی بچشی اش، نمیتوانی لمسش کنی، نمیتوانی ببینی اش، انگار که پرده ای پوستین و سخت بر روی وجودت کشیده اند و نمیتوانی پاره اش کنی، انگار که دارویی در خواب به تو تزریق کرده اند تا انگیزه و انرژی ات به صفر ترین حالت ممکن برسد، انگار که وجودت را با میخ های زیاد به دیواره ای بلند صلابه کشیده اند، جایی در میان، نه ابتدایی میبینی، نه انتهایی، فقط ابر های خاک آلود.


متن هایی که می نویسم خالی شدن، رهایی، لذت، و به طور کلی واکنش درونی من به مسائل پیرامون و وجودم است. در کافه ای کار می کنم و علاقمند به عکاسی هستم و عکاسی می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید