بهنام
بهنام
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آه که دنیا چقدر می‌توانست زیبا باشد

کتاب «انسان در جستجوی معنا» را می‌خواندم و دائم یاد حرف‌های دوستی می‌افتادم که متعلق به یکی از قومیت‌های کشورمان بود و به نژاد خود افتخار می‌کرد. و از قضا به واسطه‌ی همین روحیه‌ی نژادپرستی طرفدار هیتلر بود و لفظ «آشویتس» را به گونه‌ای به زبان می‌آورد که انگار از یکی از افتخارات هم‌نژادانش صحبت می‌کند. می‌گفت این کوره‌های آدم‌سوزی دروغ است و آنجا یهودی‌ها را به کار اجباری وامی‌داشتند که چیز بدی هم نیست و باعث میشد صنعت آلمان پیشرفت کند و از این جور مزخرفات. کاری به موضوع هولوکاست ندارم. بدون اینکه بخواهم خودم را در گناهان هیتلر شریک کنم، لحن ویکتور فرانکل با اینکه خودش روان‌پزشک است به گونه‌ایست که مشکل می‌توان همه‌ی حرف‌هایش را باور کرد. مثلا زمانی که راجع به «کاپو»ها صحبت می‌کند انگار از مشاهدات مستقیمش نمی‌گوید، بلکه از شنیده‌هایش می‌گوید، چون جزئیات ماجرا به خوبی پرداخته نمی‌شود. زمان پخش سریال چرنوبیل بعضی‌ها کاسه‌ی داغتر از آش شده بودند و ناخواسته به دفاع از شوروی می‌پرداختند، چون شوروی ظاهرا تنها چیزی بود که مقابل امپریالیسم وجود داشته و دیگر نیست. یعنی دشمن دشمن ما دوست ماست. که البته این دشمنی هم ظاهری بود. چه شرقی و چه غربی، فرض کنیم همه‌ی اینها داستان تخیلی باشد، موضع ما در برابر این داستان‌های خیالی چیست؟

چیزی که از «انسان» می‌دانیم تنها یک پوسته‌ی ظاهری است و همین پوسته‌ی ظاهری است که انسان‌ها را به همدیگر و به جهان مرتبط می‌کند، اما درون انسان یک جهان کشف نشده‌ی بزرگ است. انسان حقیقتا تنهاست. گروهی را به خاطر نژادشان اسیر می‌کنند و به کار اجباری وامی‌دارند. یعنی آزادی ذاتی‌شان را از آنها می‌گیرند. آن آزادی که هر کسی از لحظه تولد دارد. بهشان غذا نمی‌دهند، مگر در حدی که از گرسنگی نمیرند. و این انسان‌های مفلوک، شبها خواب غذاهای رنگارنگ را می‌بینند. آنها همواره زیر ضربات مشت و لگد و تازیانه قرار می‌گیرند تا عزت نفسی برایشان باقی نماند، و جان دادن و شکنجه شدن دیگران برایشان بی‌اهمیت شود. شب‌ها عین گله‌ی گوسفند کنار هم می‌خوابند، عین گله‌ی گوسفند برای نظافت لخت می‌شوند، و دائما در معرض سرما قرار دارند. کسانی که ترس از سرما را درک کرده باشند می‌دانند که این ترس همان ناامنی است، و آتش مصادف است با امنیت، چیزی که آن را در «خانه» داریم به عنوان «اجاق» یا کانون «مهر». اوضاع برای این اسیران به حدی وخیم می‌شود که ظاهرا به جز بدن‌های رنجورشان چیزی ندارند که از دست بدهند. اما چیزهایی درون این انسان‌هاست که هیچکس نمی‌تواند از آنها بگیرد. امید به آزاد شدن را چه کسی می‌تواند از یک اسیر بگیرد. عشق را کسی نمی‌تواند از یک انسان بگیرد، حتی اگر معشوقش را از او جدا کرده باشند و او نداند که آیا او زنده است یا نه، بلکه خود این عشق ماهیتی مستقل از وجود معشوق پیدا می‌کند. فرانکل در پاسخ به این جمله‌ی داستایوفسکی که گفت «آدمیزاد موجودی است که می‌تواند به همه چیز خو بگیرد» پاسخ می‌دهد «آری ولی نپرسید چطور»، چون ما از درون انسان واقعا خبر نداریم. کسانی را دیده‌ایم که خیال می‌کرده‌اند اگر فلان شخص را در زندگی‌شان نداشته باشند نمی‌توانند یک لحظه هم به زندگی خود ادامه دهند. اما بعد از مرگ آن شخص در کمال تعجب می‌بینند که می‌توانند. کسانی هستند که شب‌ها با کوچکترین صدایی از خواب بیدار می‌شوند، اما همینها در اوضاع اردوگاه کار اجباری چنان به خواب عمیق فرو می‌روند که انگار سالهاست نخوابیده‌اند. با وزش یک باد سرد سرما می‌خورده‌اند اما حالا لخت در سرما نگه داشته می‌شوند و انتظار دارند که سینه‌پهلو کنند، ولی نمی‌کنند. این «کنجکاوی» که فرانکل از آن صحبت می‌کند، کنجکاوی ما نسبت به «انسان» است. وارد یک دعوا می‌شویم و وسط کتک‌هایی که می‌خوریم فقط دوست داریم بدانیم آیا زنده می‌مانیم یا نه. بدنمان زخمی می‌شود و کنجکاو هستیم بدانیم آیا عفونت می‌کند یا نه، ولی در شرایط اردوگاه که ظاهرا چیزی برای از دست دادن نداریم، در کمال تعجب زخم‌هایمان عفونت نمی‌کند. حتی لثه‌هایمان با آنکه ویتامین به آنها نمی‌رسد و وضعیت بهداشتی مناسبی ندارد سالمتر از قبل است.

گفتم که چیزی که از انسان می‌دانیم تنها یک پوسته است. انسان در طول زندگی عکس‌العمل‌هایی از خود نشان می‌دهد که منجر به شناخت ما از او می‌شود. چنانچه در نهج‌البلاغه آمده است «در گردش و دگرگونی‌های روزگار است که گوهر مردان شناخته می‌شود» و در تعالیم اسلامی هدف از آزمایش الهی شناخت انسان نسبت به خودش است. مثل آنجا که قرآن دارایی‌ها و فرزندان را وسیله‌ی آزمایش معرفی می‌کند. انسانی که در شرایط اردوگاهی زندگی می‌کند، حرکاتی از او می‌بینیم که از یک انسان عادی نمی‌بینیم. در چنین موقعیت‌هایی، مرز انسان با دیگر انسان‌ها و جهان هستی بهتر مشخص می‌شود. برای مثال، احساس انسان نسبت به مرگ را در نظر بگیرید. هیچکس نمی‌تواند جای من بمیرد، و من هم نمی‌توانم جای دیگری بمیرم. مرگ چیزی غیرقابل انتقال است، پس نمی‌توانم احساسم را نسبت به مرگ از دیگران یاد بگیرم، و خودم مجبورم آن را به تنهایی تحمل کنم. این تنهایی اگزیستانسیال منجر به معنایی برای زندگی می‌شود. این درک من از مرگ است که می‌تواند باعث معنابخشی به زندگی من شود.


خوب به این تصویر نگاه کنید. «عبیر قاسم الجنابی» دختر ۱۴ ساله‌ی عراقی که توسط ۵ نفر از نظامیان آمریکایی مورد تجاوز قرار گرفته و خودش و خانواده‌اش کشته می‌شوند. حتی اگر نمی‌دانستم این عکس متعلق به چه کسی است، از آن عکس‌هایی است که آدم را به خودش مشغول می‌کند. انگار که از یک دنیای دیگر دارد با ما حرف می‌زند. واقعا مگر این دختر از این دنیا چه می‌خواسته است. احتمالا به دلیل اسم عربی که داشته و سبز نبودن چشمهایش، برای نژاد آنگلوساکسون و پرستشگران این نژاد اهمیتی ندارد چیزی راجع به او بدانند یا برایش یادبود بگیرند و شمع روشن کنند. ما چیزی از «انسان» نمی‌دانیم، و نمی‌فهمیم درون این دختر چه می‌گذرد، و پیوسته در معرض کنجکاوی قرار داریم. کنجکاویم به اینکه این دختر چه دارد. اگر کشورش را از او بگیریم، امنیتش را، و بعد خانواده‌اش را، و بعد عصمتش را، و بعد خودش را، چه چیزی باقی خواهد ماند. من فکر می‌کنم چیزی که باقی خواهد ماند یک گوشه‌اش در همین تصویر وجود دارد که ما را مجذوب خود می‌کند. و چیری که مانع از درک درست انسان می‌شود همان پوسته است، یعنی برچسب‌ها و خصوصیاتی که انسان‌ها با آن خود را ارائه می‌دهند، برچسب‌های قومیتی و نژادی و جنسیتی و عقیدتی.

همایون کاتوزیان در کتاب «سعدی شاعر زندگی، عشق و شفقت» سعدی را انسانی می‌داند که نگرشی مثبت، و نه لزوما خوش‌بینانه به جهان دارد. او زندگی را شایسته‌ی زیستن می‌داند و معتقد است که جهان جای بس بهتری می‌شد اگر ساکنان آن اندکی بیشتر توجه و شفقت به یکدیگر داشتند، و قطعه‌ی زیر از گلستان را مثال می‌زند که شهرتی جهانی دارد:

بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

که این نظر دکتر کاتوزیان مناسبت دارد با این بخش از کتاب فرانکل:

یک روز در هنگام غروب در کلبه‌ی خود در حال استراحت بودیم و کاسه‌ی سوپ در دستمان بود. در این لحظه یکی از زندانیان با شتاب وارد کلبه شد و از ما خواست که به میدان رژه برویم و غروب آفتاب را تماشا کنیم. آسمان انباشته بود از ابرهایی که هر لحظه به رنگی درمی‌آمد، گاهی آبی فولادی و گاهی سرخرنگ و آتشین می‌شد و میان این رنگ‌ها تضاد شگفت‌انگیزی وجود داشت. گودال‌های آب‌گرفته‌ی زمین، آسمان درخشان را منعکس می‌کرد و کلبه‌های گلی اندوه‌زده‌ی ما در برابر این منظره‌ی بسیار زیبا و شکوهمند، حقیر می‌نمود. پس از چند لحظه سکوت، یکی از زندانیان رو به شخص دیگری کرد و گفت:
«آه که دنیا چقدر می‌توانست زیبا باشد!»


حال خوبتو با من تقسیم کننامه به همسایهانسان در جستجوی معناویکتور فرانکل
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید