فرانسویها یک ضربالمثل دارند که میگوید nul n'est prophète en son pays (از اینترنت کپی کردم) یعنی «هیچکس در شهر خود به پیامبری پذیرفته نمیشود». که معادل این شعر صائب تبریزی است:
بلند نام نگردد کسی که در وطن است / ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است
تصور میکنم مهمترین دلیل عناد قریش در برابر پیامبر اسلام به همین موضوع برمیگردد. و تنها بعد از هجرت ایشان به مدینه است که اقبال گروههای مختلف عرب عدنانی و قحطانی را به ایشان میبینیم. یعنی قریش پیش خودش تصور میکند اگر در وجود مبارک ایشان چیزی هست که به پیامبری برگزیده شده، به خاطر شباهتی که ما به او داریم، چرا من نباید به پیامبری انتخاب شوم. دلیل اینکه شخص بین قوم خودش به پیامبری پذیرفته نمیشود، یا بلندنام نمیشود، به وضعیت گروهی که او در آن عضو است مرتبط میشود. هر انسانی حداقل به دو گروه اجتماعی تعلق دارد. یکی گروه اقلیت و دیگری اکثریت. مثلا برای یک شیرازی، اگر در شهر خودش باشد، اقلیت میشود همان خانواده و اقوام نزدیکش، و اکثریت میشود مردم شهر شیراز، که هر روز ناچار است با آنها تعامل کند. اما اگر همین شیرازی به تهران بیاید، گروه اقلیت او میشود همشهریانش، و گروه اکثریت میشود تهرانیها. کسانی که بین گروه اقلیت و اکثریتشان فاصله کمی باشد، و مراوداتشان بیشتر با گروه اکثریت است، به صلاحشان است که خود را با اکثریت وفق دهند. یعنی به اقلیت خود پشت میکنند و در واقع غریب نواز میشوند. اما برای کسانی که بین گروه اقلیت و اکثریتشان فاصله وجود دارد، حفظ وفاداری به اقلیت مهمتر است، چون تعامل با اکثریت برایشان مشکل میشود، یا احساس میکنند که ممکن است به سادگی گروه اقلیت در آن به رسمیت پذیرفته نشوند. مثلا برخی قومیتها در شهری مثل تهران، به شدت هوای همدیگر را دارند. چون فاصله زیادتری را با اکثریت جامعهای که در آن هستند دارند، یعنی تهران. اگر این فاصله بین اقلیت و اکثریت خیلی زیاد باشد، مثل اقلیتهای مذهبی زرتشتی و مسیحی، آن وقت جدای از هواداری اقلیت، تلاش میشود تا به بهترین شکل با اکثریت تطابق صورت گیرد. زیرا تنها به این شکل است که آن گروه اقلیت میتواند تداوم پیدا کند تا خطری تهدیدش نکند. ما غالبا میشنویم که اقلیتهای مذهبی در ایران مثل ارمنیها بهترین شهروندان هستند. یا مثلا در شهری مثل یزد، زرتشتیها درستکارترین افراد جامعه هستند. در اینجا گروه اقلیت ناچار است برای بقا به بهترین شکل با اکثریت تعامل داشته باشد. یعنی خودش را در منعطفترین وضعیت ممکن قرار دهد.
طبیعی است که اگر فاصله گروه اقلیت و اکثریت کم باشد، دیگر فردی مانند سعدی برایش مشکل میشود تا به عنوان شاعری بزرگ به رسمیت شناخته شود:
همانا که در فارس انشای من / چو مشک است کم قیمت اندر ختن
و اگر این فاصله بین اقلیت و اکثریت، به کمترین حد خود برسد، یا هر دو یکی باشند، غریبپرستی هم بیشتر میشود. نظیر وضعیت قریش که در یک جامعه بسته زندگی میکردند، و به همین خاطر تصورشان این بوده که همه شبیه هم هستند و هیچ تفاوت ذاتی با هم ندارند. پس اگر پیامبر اسلام میتواند به مقام نبوت برسد، چرا من نتوانم. در واقع عرب جاهلی به این خودباوری نمیتوانست برسد که در جهانی که بین دو امپراطوری بزرگ ایران و روم تقسیم شده است، و بین کسانی که در بیابانهای بیحاصل زندگی میکنند، ممکن است معنویتی بزرگ شکل بگیرد. همین وضعیت را در برخی زمینهها در ایران شاهدش هستیم. مثل فوتبال، که به خودباوری نرسیدهایم و منشاء آن به نظر من نبود تکثر است. یعنی گروههای اقلیت متعدد و متضادی وجود ندارند، و نتیجه آن شباهت زیاد اقلیت و اکثریت میشود. تضاد بین گروههای اقلیت عامل رشد جامعه و محرک رقابتهاست. به قول مولانا، تضاد عناصر جهان (چهار عنصر اصلی) از آنجا نشات میگیرد که بین صفات خداوند تضاد وجود دارد، و این تضاد باعث پایداری جهان میشود:
این جهان جنگست کل چون بنگری / ذره با ذره چو دین با کافری
جنگ فعلی هست از جنگ نهان / زین تخالف آن تخالف را بدان
چار عنصر چار استون قویست / که بدیشان سقف دنیا مستویست
هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر / استن آب اشکنندهٔ آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود / لاجرم ما جنگییم از ضر و سود