ویرگول
ورودثبت نام
بهنام
بهنامدغدغه هویت
بهنام
بهنام
خواندن ۱۷ دقیقه·۴ سال پیش

آیا ایران می‌تواند شبیه چین باشد؟


بعضی دوستان عزیز انتقاد کردند که هیچ از حرف‌های تو نمی‌فهمیم. خودم البته اگر به یک مطلب سخت برخورد کنم ترجیح می‌دهم آن را نخوانم تا اینکه درگیر تجزیه و تحلیل شوم و از این رو به مخاطبان کم‌حوصله‌ی مجازی حق می‌دهم. یک بنده خدایی مطالبی در جایی می‌نوشت به سبک ابوالفضل بیهقی و بدتر از آن، خواجه نصیرالدین توسی و خواجه نظام‌الملک توسی (چه شهر دانشمندخیزی بوده این شهر توس - حالا که بحث را می‌خواهم منحرف کنم این را بگویم که پیش از فردوسی شصت نفر در سرزمین خراسان به پشتیبانی امیران سامانی قصد داشتند داستان‌های کهن ایران که تاریخ شفاهی مردم ایران بوده است را به نظم درآورند و از این راه آن را در برابر هجوم فرهنگ ترک محافظت نمایند. دقت کنید که بیشتر شاهنامه درگیری ایران با توران است و هجوم فرهنگ عرب مد نظر ایشان نبوده است. از بین این شصت نفر اما فردوسی در دوران ضعف این سلسله شروع به کار می‌کند و به نوعی بدشانسی می‌آورد و آخر کارش را مجبور می‌شود به سلطان ترک‌ها یعنی سلطان محمود پرزنت کند. او تنها کسی بوده که تصادفا هم دارای پشتکار بسیار بالایی بوده که بیش از سی سال وقت صرف آن کند، هم مایه و پولی داشته که همه‌ی تمرکزش را روی آن بگذارد، هم استعداد بی‌نظیری در داستان‌سرایی و صحنه‌پردازی داشته، و هم مردی دانشمند و مسلط به علوم زمان خود بوده و از این جهت فردوسی توسی را باید به قول برتراند راسل در سراسر تاریخ بشر «تالی بی‌همتا» دانست)، ولی علیرغم پرمحتوا بودن مطالبش هیچوقت کامل نمی‌خواندم. ما اگر می‌خواستیم اینها را بخوانیم همان مطالب خواجه نصیر را می‌خواندیم که هم مهندس بود و هم فقیه، هم ریاضیدان بود و هم وزیر، هم به درد این دنیامان می‌خورد و هم آن دنیامان. لذا از این پس سعی می‌کنم ساده‌تر بنویسم و حرفم را با مثال همراه کنم تا اگر چهار تا لایک دشت می‌کنیم حلال باشد. بعضی لایک‌ها حکم صدقه را دارند، بعضی‌ها از سر معرفت دوستان است، بعضی‌ها از سر اغماض و بزرگواری ایشان، یا تساهل و جا انداختن فرهنگ مدارا و گفتگو، و بعضی‌ها را هم باید از صدقه سر ویرگول دانست که مطلبی را به زور به خورد مخاطب می‌دهد. القصه به قول عنایت بخشی در فیلم صمد آرتیست می‌شود، در حالیکه سعی می‌کند مغز استخوان را بیرون بکشد، لایک حلالش خوبه.


فیلسوفان ذهن به «چین» علاقه‌مند هستند. فلسفه‌ی ذهن تلاش فراوانی دارد تا به یک سوال مهم پاسخ دهد: «من» چیست. قبلا در این مطلب به پارادوکس اتاق چینی پرداخته‌ام. چرا هر چقدر که تصور می‌کنیم نمی‌توانیم یک نرم‌افزار را دارای شخصیت تصور نماییم. مثلا تصور کنیم که درد می‌کشد یا اگر روی دکمه‌ی خروجش کلیک کنیم آن نرم‌افزار ناراحت می‌شود. این نرم‌افزار هر چقدر هم که هوشمند باشد «آگاهی» ندارد.

علاقه‌ی فیلسوفان ذهن به کشور چین نه به خاطر آن است که این کشور جهان را با نکبتی مانند کرونا درگیر می‌کند و ککش هم نمی‌گزد. و نه به خاطر تاثیر مخربی است که روی اقتصاد دنیا داشته و بدتر از همه روی کشور خودمان با آن کالاهای بنجلش. بلکه این موضوع اساسا راهی را باز می‌کند تا به یک موضوع انتزاعی پرداخته شود. شناخت ما از فرهنگ کشور چین به درک این موضوع می‌کند. علاوه بر جان سرل، ند بلاک استدلال دیگری را با عنوان «ملت چین» مطرح می‌کند. این استدلال در پاسخ به آنهایی است که به این‌همانی‌انگاری ذهن و آبجکت معتقد هستند. مثلا می‌گویند «درد» همان تحرکات رشته‌های عصبی است. این موضوعی مهم در فلسفه‌ی ذهن و ماهیت آگاهی انسان است، یا رابطه‌ی ذهن و بدن، که از زمان دکارت مورد بحث بوده. دکارت به سادگی می‌گفت ذهن و بدن دو چیز مستقل و متفاوت هستند اما نگفت که پس چگونه بر هم تاثیر می‌گذارند. چرا من وقتی هوا گرم است «احساس گرما» می‌کنم. «احساس گرما» چگونه کیفیتی است. وقتی گرمم می‌شود تحرکات فیزیکی خاصی در مغز من رخ می‌دهد، اما آیا این احساس همان تحرکات فیزیکی و عصبی است. بدون اینکه وارد موضوعات فلسفی شوم مستقیم می‌روم سر اصل مطلب.

ند بلاک می‌گوید فرض کنید مغز یک میلیارد نورون داشته باشد و کشور چین هم یک میلیارد نفر جمعیت دارد. همانطور که مغز دارای مراحل کارکردی مشخصی است، مردم چین هم دقیقا همین مراحل را انجام می‌دهند. پس آیا باید نتیجه بگیریم که کشور چین دارای آگاهی است؟ یعنی موجودی به نام «چین» وجود دارد که مثلا «درد» بکشد.

این استدلال جدای از موضوع فلسفی بغرنجی که دارد، مردم چین را متناظر نورون‌های یک مغز، یا سلول‌های یک بدن تصور کرده است. چین اینطور به نظر می‌رسد که واقعا یک موجود زنده است، خود کشور چین منظورم است نه مردمش. وقتی خود چین موضوعیت داشته باشد دیگر سلول‌های آن یعنی مردمش اهمیت چندانی ندارند. سلولی می‌میرد و دیگری جایش را می‌گیرد، و کیفیت زندگی سلول‌ها تا زمانی که به خود «چین» آسیبی نرساند اهمیتی ندارد. این سلول‌ها که همان مردم چین (یا ژاپن و بقیه‌ی کشورهای شرق آسیا) باشند، در خانه‌های کبریتی زندگی می‌کنند و سخت کار می‌کنند. کار برای آنها آنقدر مهم است که شرافت آنها متاثر از آن است. همانطور که در ایران دختری که بکارتش را از دست می‌دهد ممکن است خودکشی کند، در این جوامع، شکست کاری یعنی لکه‌ی ننگی بر حیثیت و شرافت.

در قضیه‌ی کرونا این کشورها بهترین کارایی را در مدیریت کرونا داشتند چون فردیتی در آنجا وجود ندارد. منافع و آزادی‌های فردی اگر به منافع گروهی و جمعی آسیب برساند ابدا تحمل نمی‌شود. این کشورها فاقد اراده و آزادی فردی هستند. آزادی متناظر است با داشتن اراده‌ی فردی و به رسمیت شناختن آن از سوی قدرت‌ها. مارکسیسم که ایدئولوژی غالب این مناطق است اساسا هیچ حقی برای انسان منفرد قائل نیست و این ویژگی دستگاه دیالکتیکی است که همانند یک ماشین واقعی کار می‌کند. در این ماشین همه‌ی اجزاء یعنی انسان‌ها موظف به رعایت نظم ماشینی هستند و از خود اراده‌ی مستقلی ندارند. مارکسیسم نتیجه‌ی تداخل علوم طبیعی مثل قوانین نیوتون و نظریه‌ی داروین با علوم انسانی است. اما از قضا این ایدئولوژی در شرق آسیا بهتر از دیگر نقاط دنیا پذیرفته می‌شود، و این به خاطر این است که اصولا در تمدن شرق، فردیت جایگاهی ندارد.

مارکس به وجود فردی انسان اهمیتی نمی‌داد و می‌گفت این شعور بشر نیست که تعیین کننده‌ی وجود اوست، بلکه وجود اجتماعی اوست که شعور انسان را می‌سازد. انسان منفرد به تنهایی چیزی جز یک حیوان لایعلم نیست که می‌خورد و می‌خوابد و آمیزش جنسی می‌کند، و هر چه فراتر از این باشد محصول کارکرد اجتماعی او و نقش او در جامعه است. مارکسیست‌ها اساسا به آزادی و حقوق فردی اهمیتی نمی‌دهند. فرد مگر چه می‌خواهد. به قول کنفوسیوس که جلوتر خواهم گفت آب و دانه‌اش را به او بدهید و امنیتش را تامین کنید. اما طنز ماجرا اینجاست که ملتی که به آب و دانه اکتفا کند کارش به خوردن موش و سوسک خواهد کشید. اگر جامعه ساخته شود و افراد در جایگاه درست خود قرار بگیرند آنوقت همه چیز درست خواهد شد. بیخود نیست که استالین عین آب خوردن پاکسازی نژادی و عقیدتی می‌کرد چون اصولا انسان منفرد موضوعیتی نداشت.

مارکسیست‌ها با روان‌شناسی میانه‌ی خوبی ندارند و به فروید ایراد می‌گرفتند که چرا نقش شرایط اجتماعی را در کشش‌های غریزی انسان نادیده می‌گیرد. به عقیده‌ی آنها انسان سرشتی زیستی-اجتماعی دارد، یعنی یک سلسله نیازهای اولیه و زیستی دارد که در حیوانات هم وجود دارد، و یک سلسه نیازهای اجتماعی که تاریخ آن را خلق می‌کند. اما خود نیازهای زیستی هم متاثر از شرایط اجتماعی است. یعنی میل جنسی در دوران سرمایه‌داری به گونه‌ای بروز پیدا می‌کند و در دوران کمونیسم اولیه به شکلی دیگر. در کمون اولیه هنوز نهادهای اجتماعی شکل نگرفته‌اند و زنان اشتراکی بودند، حالت‌های متعدد زناشویی رواج داشت (مانند عرب پیش از اسلام) و مذهب شکلی ساده و نسبتا غریزی از توتمیسم و روحدار پنداشتن اشیاء و پدیده‌ها بود.

از میان اصول چهارگانه‌ی دیالکتیک که مبنای تفکر مارکسیسم است، تنها اصلی که متعلق به این گروه است را باید تبدیل کمیت به کیفیت دانست. بقیه‌ی اصول دیالکتیک پیش از اینها هم وجود داشته، حتی نزد متفکران مسلمان مثل ملاصدرا و نظریه‌ی حرکت جوهری، و همینطور مولانا. تعریفی از فیثاغورث هست که می‌گوید «حرکت غیریت است». شیئی که در حالت حرکت است هر آن غیر از خودش است و این همان تضاد دیالکتیکی هگل است که گفت هر چیزی از درون خودش متضادش را می‌آفریند. این تضاد از دید مارکس از اختلاف طبقاتی ناشی می‌شود. انسان آزاد و برده، نجیب‌زاده و عامی، بارون و سرف، استادکار و شاگرد، ستمگر و ستمکش، در ضدیت دائم با یکدیگر بوده و به پیکاری خستگی‌ناپذیر، گاهی پنهانی و گاهی آشکار پرداخته‌اند، که هر بار منجر به انقلابی علیه طبقات متخاصم شده است. این همان جمله‌ی معروف اوست که گفت تاریخ بشر به یک اعتبار، تاریخ مبارزات طبقاتی است.

مولانا می‌گوید:

این جهان جنگ است کل چون بنگری / ذره با ذره چو دین با کافری

مولانا هم مانند هگل جهان هستی را عرصه‌ی جنگ و تضاد می‌داند. با این تفاوت که او حرکت را منشاء تضاد می‌داند، حرکتی که معلول حرکت‌دهنده‌ی نخستین است، ولی هگل تضاد را منشاء حرکت می‌دانست. ارسطو معتقد بود که حرکت امری است تدریجی، اما امام فخر رازی تشکیک می‌کند که حرکت امری است آنی. یک شیء متحرک از درون خودش پیوسته در حال نو شدن است و هر نو شدنی در یک آن صورت می‌گیرد، یعنی پیوسته نیست، به این خاطر که در آنی که از نیست به هست مبدل می‌شود، لاجرم باید یک نقطه‌ی ابتدایی داشته باشد. صورت ساده‌ی این استدلال این شعر از مولاناست که می‌گوید جهان در هر لحظه در حال نو شدن است. عالم در هر آن به تمام وجودش «نیست» می‌شود و در آن بعد به تمام وجودش «هست» می‌شود:

هر دمی نو می‌شود دنیا و ما / بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

در غرلی عارف را به آفتابی تشبیه می‌کند که از درون خود بیرون می‌آید:

تو هنوز ناپدیدی تو جمال خود ندیدی / سحری چو آفتابی ز درون خود درآیی

اصل تبدیل کمیت به کیفیت ظاهرا از زیست‌شناسی وارد مقولات انسانی شده و به نوعی به همه‌ی ابعاد جهان تعمیم داده شده است. می‌گویند همه‌ی تغییرات کمّی در نهایت به یک تغییر کیفی می‌انجامد. مثلا در سلسله توالی وراثتی موجودات، همواره از یک جفت گرگ، توله‌ای که پدید می‌آید یک گرگ است، اما این گرگ کمی با والدینش تفاوت دارد. ولی از جایی به بعد با موجود کاملا جدیدی به نام سگ مواجه می‌شویم. یعنی تغییرات کمّی در نسل گرگ‌ها می‌تواند باعث به وجود آمدن موجود جدیدی به نام سگ شود که یک تغییر در کیفیت است. مثال ساده‌تر یک کتاب است. یک کتاب عبارت است از چند ورق کاغذ و اگر یک ورق از آن کم کنیم همچنان کتاب خواهد بود. اما اگر ورقه‌ها را از کتاب جدا کنیم از جایی به بعد دیگر نمی‌توانیم آن را کتاب بنامیم.

اما ایراد اصلی تفکر دیالکتیکی از تعمیم علوم طبیعی به علوم انسانی ناشی می‌شود. انگلس می‌گفت سه پیشرفت بزرگ علمی عبارتند از کشف سلول زنده، اصلی پایستگی ماده و انرژی، و نظریه‌ی داروین. این سه کشف علمی «وحدت» جهان هستی را نشان می‌دهند. یعنی نشان می‌دهند که ماده همان انرژی است، سلول بدن انسان همان است که درون درخت هم وجود دارد، و انسان همان میمون است. این وحدت رویه باعث می‌شود که ماتریالیسم دیالکتیک بین موضوعات ذهنی و سوبژکتیو، با پدیده‌های فیزیکی، به یک این‌همانی مادی انگارانه برسد. مثلا بگوید تفکر همان حرکت نورون‌های مغز است. نتیجه‌ی این دیدگاه ماشین‌انگاری انسان است یعنی حذف عامل سوبژکتیو، یا همان انسان. در این مکتب اگر انسان اراده‌ای هم دارد متاثر از عوامل مادی و اقتصادی است، پس اول باید اقتصاد ساخته شود تا انسان به مدینه‌ی فاضله دست پیدا کند.

مخالفت این مکتب با نهادهای اجتماعی که در اثر تمدن سرمایه‌داری به دست آمده‌اند مانند دین، ازدواج، اخلاق، و خانواده، اصلا تصادفی نیست. انسان‌ها پیش از آنکه کشاورز شوند در جوامعی کاملا کمونیستی زندگی می‌کردند و این نهادهای اجتماعی محصول انقلاب سرمایه‌داری در حدود ده هزار سال پیش است. البته انقلاب کشاورزی آن معنای سرمایه‌داری نوین اروپایی را ندارد که به قول ماکس وبر محصول اخلاق پروتستان است، بلکه ذاتی تمدن فعلی بشر است. در نظام‌های کمونیستی که در تاریخ ایران و مناطق دیگر حتی پیش از مارکس و هگل پدید آمده‌اند، زنان اشتراکی هستند، مذهب وجود ندارد یا خیلی کمرنگ است، و اخلاق کاملا جنبه‌ی ماکیاولیستی پیدا می‌کند. نمونه‌ی بارزش را در مبارزات لنین و یارانش می‌بینیم که هر نوع دزدی و راهزنی و اعمال شنیع دیگر در نظر آنها توجیه‌شده بود به این دلیل که می‌تواند به انقلاب کمک نماید. این کاملا در نقطه‌ی مقابل روش اسلامی است. امام علی (ع) به سادگی می‌توانست فتنه‌ی معاویه و عمروعاص را دفع کند و چه بسا سرنوشت تمام بشریت عوض میشد، اما در این صورت باید پا روی اخلاق می‌نهاد. در مبارزات پیش از انقلاب هم گروهی از روحانیون به خاطر داشتن هدف مشترک از گروه‌های چپ پشتیبانی می‌کردند و به نوعی قربانی همین دیدگاه ماکیاولیستی شده بودند، و گروهی دیگر از جمله شهید مطهری عقیده داشتند که داشتن هدف مشترک نباید باعث همکاری با هر طرز تفکر التقاطی و انحرافی شود.

برگردیم به چین. در فلسفه‌ی ایران و مناطق آسیای غربی رابطه‌ی انسان با خدا مطرح است و چیزی که برای متفکران این حوزه اهمیتی ندارد نظم اجتماعی است. در فلسفه‌ی غرب همان ایده‌های فلسفه‌ی اسلامی دنبال می‌شود منتهی شکل انتزاعی آن در عالی‌ترین حالت خود بروز پیدا می‌کند که نمونه‌ی بارز آن «نقد عقل محض» ایمانوئل کانت است. اما فلسفه‌ی چین باستان برخلاف دو فلسفه‌ی گفته شده اصلا به موضوع چگونگی و چیستی هستی نمی‌پردازد، بلکه هدفش از همان ابتدا یافتن بهترین صورت نظم اجتماعی و سیاسی است. فیلسوفان چین هیچ توجهی به متافیزیک نداشتند بلکه خود طبیعت را مغتنم می‌شمردند. «راز تائو» در فلسفه‌ی چین، درون «چیز»هاست. این فلسفه جزئی‌نگر بوده و درگیر مقولات انتزاعی و تعمیم نمی‌شود.

اساطیر چین می‌تواند به خوبی وجه تفاوت این تمدن‌ها را روشن سازد. در اساطیر دیگر ملت‌ها همواره رابطه‌ی انسان با خدا، و انواع شئونات انسانی مانند عشق، حسادت و جنگ خوبی و بدی مد نظر است، اما اساطیر چین به گونه‌ایست که گویی فقط «کار» مد نظر آنهاست. «یوچائو» اولین کسی بود که به انسان روش ساختن خانه را یاد داد، «سویی جن» اولین کسی بود که آتش را کشف کرد، «فوهسی» اولین رام‌کننده‌ی حیوانات بود و به مردم آموخت چگونه ماهی صید کنند، دهقانی به نام «شن نونگ» اولین کسی بود که ارابه (چرخ) را ساخت و به مردم زراعت را یاد داد و همسر این فرد ابریشم را کشف کرد. آدم نخستین به نام «پان‌کو» در ۲ میلیون سال پیش ظاهر شد که حتی جنس این عدد با اعدادی که در اساطیر دیگر تمدن‌ها هست و بیشتر از ده هزار سال نمی‌شود تفاوت دارد. این انسان نخستین با «چکش» و «قلم آهنین» (چه شباهت خوبی با داس و چکش کمونیسم دارد) به نظم جهان پرداخت. او آسمان را از زمین جدا کرد و برای هر کدام از خورشید و ماه و ستارگان جایی را در آسمان تعبیه کرد و بعد به زمین آمد و با همان چکش شبیه یک مهندس شروع کرد به درست کردن کوه‌ها و دیگر عوارض زمینی.

نظام اقتصادی چین فئودالی بوده. دو دسته زمین در چین وجود داشت: زمین‌های اشتراکی و زمین‌های شخصی. رعیت باید روی زمین‌های اشتراکی کار می‌کردند که منافعش به طبقات حاکم سرازیر میشد، اما می‌توانستند روی زمین‌های نامرغوب شخصی خودشان هم کار کنند. نظام فئودالی چین دارای طبقات متعدد و بسیار گسترده و به شکلی هرمی بود که در راس آن امپراطور قرار می‌گرفت. اما این نظام به شدت طبقاتی طبق آموزه‌های کنفوسیوس حکیم کاملا طبیعی و اخلاقی است. کنفوسیوس می‌گفت آسمان در بالاست و زمین در پایین، بین بالا و پایین تفاوت وجود دارد و این است نظام گیتی. جامعه از طبیعت تبعیت می‌کند و همانگونه که در طبیعیت برابری وجود ندارد، در جامعه نیز این ساختار به شدت تبعیض‌آمیز و استثمارگر، کاملا طبیعی است. انسان‌ها از دید کنفوسیوس برابر آفریده نشده‌اند، اگرچه آموزش و تربیت مستقل از جایگاه و طبقه است، اما طبیعت و طینت دارای ماهیت ارباب و بنده است. یکی بالاتر است و باید فرمانده و شاه و نجیب‌زاده باشد و دیگری رعیت. ارباب کارها را مدیریت می‌کند و بنده فقط باید تبعیت کند. جالب اینجاست که کنفوسیوس در حدود ۲۵۰۰ سال پیش جامعه‌ی مشترک‌المنافع (کمونیستی) را ستایش کرده و آن را حد نهایی جامعه‌ی آرمانی می‌داند، اما دستیابی به آن را غیر ممکن دانسته است. لذا تلاشش را می‌کند تا نظم فئودالی را حاکم کند:


اما زمان طولانی راه بزرگ گشوده نخواهد شد. از این رو جهان به خانواده‌ها تقسیم شده است. مردم فقط پدران خود را پدران و کودکان خود را کودکان می‌بینند. کالاها و کارها را برای منافع شخصی در اختیار می‌گیرند. هرمی از اشرافیت بنیاد گرفته است، و دولت‌های گوناگون برای دفاع، شهرها و باروها ساخته‌اند. اصول مالکیت و قانونی بودن، به صورت اصول نظم اجتماعی درآمده‌اند و بنا به آن اصول، مردم جایگاه فرمانروایان و اتباع، والدین و فرزندان، برادران بزرگ و کوچک، شوهران و همسران را محفوظ می‌دارند، و یاد می‌گیرند هماهنگ زندگی کنند. نهادهای اجتماعی به وجود آمده‌اند و زمین‌ها و خانه‌ها توزیع شده‌اند. نیرومندها و هوشمندان به بالاترین جایگاه رفته‌اند و هر کدام چاه خود می‌کنند. در این جامعه خودخواهی چیره، و شجاعت و شهامت مقهور شده است، و ناگزیر در پی آن جنگ می‌آید. این است دوران صلح کوچک.


آنچه از سخنان این حکیم بزرگ برداشت می‌شود این است که نیل به جامعه‌ی آرمانی ناممکن است به این دلیل که غیرطبیعی است و نمودی در طبیعت ندارد. پس بهتر است که هر کس در همان جایگاهی که قرار گرفته است به نحوی از انحاء بکوشد تا آن نظم فئودالی برقرار گردد. کنفوسیوس یک خیال‌پرداز آرمانگرای مارکسیست نیست.

کنفوسیوس حاکمیت اخلاق را مهمتر از قانون می‌دانست و عقیده داشت که اگر یگانه عامل مهم در هر حکومتی، وجود یک فرمانروای خردمند و پارسا است که نفوذ و تاثیر اخلاقی او می‌تواند حمایت مردم را جلب کند. در اندیشه‌ی مترقی کنفوسیوس، حکومت سه وظیفه دارد: برای مردم غذای کافی تهیه کند، ارتش را مجهز کند، و اعتماد مردم را به دست آورد، و وجود فرمانروای پارسا خردمند باعث دستیبابی به هر سه مورد می‌شود. در این دیدگاه، برای تربیت انسان‌های خوب، فقط کافی است که حاکم خوب باشد، و از همینجاست که فلسفه‌ی کنفوسیوس اساسا فلسفه‌ی سیاسی و اجتماعی است و از این حیث با مارکسیسم شباهت دارد. از دید کنفوسیوس ارباب می‌داند چه چیزی درست است یا غلط، اما بنده فقط به فکر منافع خودش است و توان درک فضیلت را ندارد. ارباب باید هنر حکومت‌داری را یاد بگیرد و بنده‌ی عامی فقط باید اطاعت کند و نداند. بنده باید غذایش را داشته باشد، و امنیتش را، و به حکومت اعتماد داشته باشد، تا جامعه ساخته شود، و اینها همه از شخصیت حاکم برمی‌آید. این فلسفه دقیقا زمینه‌ساز مارکسیسم و نفی اراده و آزادی فردی است.


فردگرایی (individualism) در کشورهای شرق آسیا وجود ندارد و این بیش از آنکه به مارکسیسم ارتباط داشته باشد زمینه‌ی فرهنگی دارد. مقایسه‌ی سه کشور آمریکا، ایران و چین به درک این تفاوت‌ها کمک می‌کند:

شاخص Power Distance (فاصله‌ی قدرت) به معنای پذیرش تضاد طبقاتی در فرهنگ جامعه است، به اینکه افراد باور داشته باشند که با هم برابر نیستند و جایگاهی که دارند همان تقدیرشان است. این میزان در کشور چین بالاترین حد است و در ایران مابین آمریکا و چین است. نظام اقتصادی آمریکا به خصوص در مناطقی مانند نیویورک مافیایی و فاسد است و این میزان کم لزوما به معنی بهتر بودن آن نیست زیرا باعث افزایش نارضایتی‌ها می‌شود. با اینحال بالا بودن این پارامتر در چین نشان از تاثیر چندهزار ساله‌ی نظم فئودالی بر فرهنگ مردم آن دارد. حتی در کشوری مثل کره‌ی شمالی مردم به هر نوع شرایطی که در آن زندگی می‌کنند رضایت دارند.

شاخص دیگر فردگرایی (individualism) است. آیا افراد فقط به خود و خانواده‌شان فکر می‌کنند، یا خود را بیشتر جزئی از جمع می‌دانند. مقدار این شاخص در جوامع قبیله‌ای مانند پاکستان و عربستان پایین است، همینطور کشورهای شرق آسیا. در آمریکا به خودخواهی میل می‌کند و در ایران در حد میانه قرار می‌گیرد. تاثیر این پارامتر در جنبش‌های آنتی واکسن و قضیه‌ی کرونا به خصوص دوران قرنطینه به خوبی محسوس است.

شاخص مرتبط دیگر Masculinity (نرینگی) است. ایران در این شاخص به مادینگی گرایش دارد و دو کشور دیگر هر دو نرینه هستند. هر چه جامعه‌ای نرینه‌تر باشد به معنی آن است که ارزش‌های جامعه توسط «موفقیت» تعیین می‌شوند، و مادینگی به معنی آن است که ارزش‌های غالب، کیفیت زندگی و مراقبت از دیگران است. تفاوت ایران با آمریکا و چین از حیث اهمیت نظام خانواده است که در آن دو کشور قربانی منافع شخصی و موفقیت شغلی می‌شود، اما در ایران اینگونه نیست. یکی از مهمترین ویژگی‌های نظام قانونی و اجتماعی ایران اهمیت بنیاد خانواده است. کتاب‌های متعددی راجع به وضعیت ناگوار زندگی در اردوگاه‌های کار اجبار کره شمالی و شوروی سابق نوشته شده که چند تایی را خوانده‌ام. یک ویژگی برجسته‌ی این جوامع شکستن هر نوع ارتباط خانوادگی و تقلیل آن تا حد مفاهیم مبتذلی مانند تولید و کار است که مدنظر مارکسیست‌های انقلابی است. هم در روسیه و هم شرق آسیا خانواده اساسا یک واحد اقتصادی است ولی در ایران معنایی بسیار عمیق‌تر دارد.

شاخص موثر مرتبط بعدی Long term orientation (جهت‌گیری بلند مدت) است. این شاخص بیان می‌کند که جوامع چگونه پیوندشان را با گذشته حفظ می‌کنند در عین اینکه با چالش‌های آینده روبرو می‌شوند. این شاخص برای جوامع اخلاق‌گرا پایین است و در ایران کمترین حد است. در چین مردم تصور می‌کنند که حقیقت وابسته به شرایط و زمان است و قادر هستند به سادگی سنت‌ها را با شرایط نوین تطبیق دهند. در ایران نظر مردم در مورد حقیقت بسیار قاطعانه است و به گونه‌ای کاملا اخلاق‌گرایانه فکر می‌کنند، در نتیجه ارزش فراوانی برای سنت‌هایشان قائل هستند.

چینایرانمارکسیسمجامعه شناسیصیانت
۲۶
۲۱
بهنام
بهنام
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید