پدر و مادرش زمانی که هنوز به دنیا نیامده بود به آمریکا مهاجرت کردند. همانجا توانسته بود در یک کالج پولی که درست عین پشکل گوسفند در آمریکا ریخته است یک مدرک آبکی بگیرد و بعد خودش را فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای معروف کالیفرنیا جا بزند.
رشتهای که در آن مدرک گرفته بود مهندسی کامپیوتر بود و به تدریج وارد فعالیتهای استارتاپی میشود و حتی با چند آدم گردن کلفت آشنا میشود. اما بعد از چند شکست متوالی میبیند که همهی این فیلدها اشباع شدهاند و مجددا عین پشکل گوسفند در همهی این زمینهها کمپانیهای متعدد حضور دارند، پس تصمیم میگیرد که یک استارتاپ در زمینهی مالی و رمزارزها تاسیس کند زیرا احساس میکند که سمت و سوی فعالیتهای اقتصادی دارد به این طرف میرود.
خواهرش که از او کوچکتر بود نیز این «سمت و سو» را به درستی احساس میکند و قصد میکند تا مبدل به یک مدل شود. از نوجوانی وارد کلاسهای تناسب اندام و رقص میشود، اخبار سلبریتیها را مجدّانه پیگیری میکند و مانند برادرش با چند تایشان آشنا میشود و امضا و عکس میگیرد، با چند مجلهی مّد همکاری میکند و یک شوهر پولدار ارمنیتبار، درست مانند کیم کارداشیان، پیدا میکند. با اینحال همچنان بعد از ازدواجش دنبال «کیس» بهتر میگردد و گزینههای احتمالی دیگر را زیر نظر میگیرد تا در صورت لزوم فورا از شوهرش جدا شده و برای کسب «موفقیت» بیشتر در زندگی با آنها ازدواج کند. به همین منظور همچنان در نرم افزارهای dating بدون نام بردن از وضعیت تاهلش، و تنها با قید اینکه یک سگ دارد، به فعالیت ادامه میدهد.
خواهر و برادر تا به حال ایران را ندیده بودند اما چیزهایی راجع به آن شنیده بودند. مثلا شنیده بودند که مردی سر زنش را که از خانه فرار کرده بود بریده بود یا پدری دخترش را به این دلیل که دوست پسر داشت کشته بود. پس سعی میکردند وجههی بیش از حد nice ای را خود بروز دهند و ابدا «ناموس بازی» در نیاورند. هر جا هم که احساس کردند رگ غیرت و تعصبشان برآمده سریعا آن را سرکوب کنند تا برچسب مرد با ذهنیت مردانه (male mentality) که ویژگی خاورمیانه و به ویژه ایران است به آنها زده نشود. به دلیل تصویر خشنی که از ایران نمایش داده میشد آنها مجبور بودند که بیش از حد لازم nice باشند و حتی همان اندازه غیرتی که یک فرد آمریکایی به طور معمول داراست نداشته باشند.
سالها گذشت و خواهر و برادر به دلیل شامهی تیزی که داشتند و توانسته بودند «سمت و سوی» جهان جدید را زود درک کنند وضعشان حسابی خوب شده بود. خواهر با یک میلیاردر آمریکایی دوست شده بود که از قضا او هم صاحب یک استارتاپ مالی و رمزارزی بود. او را اولین بار در کنفرانسی که برادرش هم در آن حضور داشت دیده بود و چند باری به خانهاش رفته بود. برادر کم کم به رفتار صمیمانهی این دو مشکوک میشود. قبلا هم احساس کرده بود که خواهرش با بعضیها جدای از شوهرش بیش از حد صمیمی است اما به دلیل پرهیز از تعصب ایرانیگری خیلی سراغش را نگرفته بود. اما این یکی فرق داشت. این مرد جدید که خواهرش به خانهی او میرود در اصل رقیب او بود. البته این احساس بیشتر از نوع حسادت بود تا رقابت چون ثروت او یک هزارم آن مرد هم نمیشد. آن مردی کسی بود که دلش میخواست شبیه او باشد و همهی اموالش متعلق به او باشد و حالا نمیتوانست بپذیرد که خواهرش را هم دارد مصادره میکند.
تا اینکه یک روز دیگر طاقت نمیآورد و تصمیم میگیرد به نزد آن مرد برود. میدانست که نمیتواند بحث رابطهی جنسی را پیش بکشد چون به او «ربط» ندارد. پس آن مرد را متهم به سوءاستفاده میکند و از او میپرسد که آیا به خواهرم زمانی که به خانهاش رفته قرصهای روانگردان خورانده است. بحث این دو نفر بالا میگیرد و نهایتا با یک ضربهی حساب شدهی چاقو از سمت برادر به سینهی مرد میلیاردر پایان میپذیرد.
مطلب مرتبط قبلی: