از بعد از جنبش مهسا امینی یک روند آشکار را میتوان در چهرههای نخبه یا به عبارتی «فرهیخته شمرده شده» مقیم خارج از ایران مشاهده کرد. اینها به سبب آنکه در درون ایران هر کسی که چند کلاس درس خوانده باشد و مهاجرت کرده باشد «نخبه» تلقی میشود از سوی مخاطبان خود مورد پرسش قرار میگیرند تا راجع به هر چیزی اظهار نظر کنند.
مثلا شخصی که کارآفرین یا مدیر بوده و ظاهرا آدم نسبتا موفقی در حد قشر متوسط رو به پایین کارآفرینان آمریکایی بوده، یا در حد یک سرمایه گذار برای شرکتهای نوپا و کوچک، دربارهی مناقشهی فلسطین و اسرائیل در حد دو دقیقه یک استدلال سطحی و پیش پا افتاده را ارائه میدهد و نتیجه میگیرد که حق با اسرائیل است و اصلا چیزی به نام کشور فلسطین وجود ندارد. و بعد عجیبتر اینکه در بلندای سفاهت و بی خردی محض این را با استانهای کردستان و بلوچستان در ایران مقایسه کرده و میگوید اگر کشور فلسطین وجود دارد پس ما باید قبول کنیم که کشورهای مستقلی به نام کردستان و بلوچستان هم وجود دارند.
یا یک شخص مفنگی مفلوکی که گویا قبلا مترجم یا نویسنده یا یک چنین چیزی بوده، در پاریس نشسته و در حالی که فلاکت از سر و رویش میبارد و ظاهرا کمک هزینههای رفاه اجتماعی دولت (social welfare) دیگر کفاف هزینههای زندگیاش را نمیدهد، اظهار نظرهای سخیفی دربارهی تاریخ و هویت و ملیت و یکپارچگی ایران بیان میکند و از این دست مسائل.
یا شخص دیگری که در کانادا یک پزشک معمولی خانواده است و احتمالا بزرگترین موفقیت زندگیاش مهاجرت از ایران بوده، دربارهی اینکه آیا قرآن کلام خداست یا نه اظهار نظر میکند و به خیال خود نوجوانها و جوانهای خامی را که تا به حال از این زاویه به مساله نگاه نکرده بودند آگاه میکند. در حالیکه طبق گفتهی خودش حتی یک آیه از قرآن نمیداند، اما به دلیل نخبه انگاری به خود حق میدهد تا حقیقتی را در پندار او به ذهن هیچکس خطور نکرده روشن سازد.
این رویهی تخریبی البته مثالهای متنوعی از ابعاد گوناگون دارد و در اینجا صرفا سه مورد را که در همین چند روز اخیر مشاهده کردم آوردهام.
این افراد ظاهرا ایرانیاند اما تنها وجه ایرانی بودنشان آن زبان نیمه فارسی است که به آن تکلم میکنند. اینها ایرانیهای صهیونیستی هستند که اهدافشان با اهداف صهیونیسم گره خورده است. پروژهی این جماعت اگرچه ناآگاهانه و بیخردانه است اما یک پروژهی برنامه ریزی شدهی صهیونیستی در راستای تضعیف و تجزیهی ایران و نابود کردن ذخایر فرهنگی و هویتی و ملی است.
اما خود این افراد شاید از ماهیت و غایت گفتهها و برنامههای خودشان خبر نداشته باشند. این گفتههای تکفیری و آمیخته با خشم در درجهی اول از وضع نا به سامان جوامعی نشات میگیرد که آنها را در پناه خود پذیرفته است. آنها از سوی مخاطبانشان وادار به لعن و تکفیر ایران میشوند زیرا میبینند که نفسها به شمارش افتاده است و غربی که رو به زوال پیش میرود دیگر چیزی برایشان ندارد. از سویی ایرانی که تصور میکردند با تظاهرات مقابل پارلمان و تحریم این و آن میتوانند حکومت دلخواهشان را در آن بر پا سازند با آنها همراهی نکرده است.
این جماعت به دلیل بعد مسافت زمانی و مکانی از جامعهی ایران دچار توهم هستند و تصوری ایدئولوژیک از ایران دارند. به گونهای که خیال میکنند مردم ایران میبایست برای آرمان و عقیدهی اینها به میدان بیایند. اما بعد از مدتی که میبینند آبی از جنبش فلان و بهمان گرم نشد، گناه این شکستهای شخصی را به گردن مردم ایران انداخته، آنها را مشتی عقب مانده و اسیر خرافات و موهومات ۱۴۰۰ ساله خطاب کرده، به سان عدهای افراد پراکنده هر گونه هویت انسانی را از آنها سلب میکنند و در نهایت به جایی میرسند که از آمریکا و اسرائیل درخواست بمباران ایران را نمایند.
درماندگی این افراد بیش از هر چیز به نظام رو به تزلزل کشورهای غربی مربوط است. مثلا در همین رای گیری اخیر، گمان نمیکنم آن درندگانی که از پیرمرد و پیرزنهای رای دهنده با فحاشیهای رکیک جنسی استقبال میکردند، دغدغهی وطن داشته باشند. آنها مستاصل از وضعیت رو به سراشیبی خودشان اند. لذا از یک سو رانده و از دیگر سو مانده دست به خودکشی میزنند.