از زمان تضعیف صفویه تا بنیان گذاری سلسلهی قاجار حدود صد سال ایران درگیر کشمکشهای داخلی بود. زمانی که آغامحمدخان در تهران اعلام پادشاهی کرد خراسان توسط بازماندگان نادرشاه اداره میشد و لطفعلی خان زند تنها بر نواحی فارس و کرمان حکومت داشت. او که شخصی دلیر اما ساده لوح و زودباور بود بارها در هنگامهی نبرد با آغامحمدخان فریب اطرافیان خیانتکار و خود آغامحمدخان را خورده بود و علیرغم برتری نظامی نتوانسته بود به پیروزی برسد و نهایتا به طرز دلخراشی کشته شد. معمولا کشته شدن آخرین خان زند به جهت مردانگی و زیبایی و رشادت او و تقابلش با زشتی و دروغ و نقص مردانگی خان قاجار به عنوان یکی از فجایع تاریخ شناخته میشود اما اگر نیک بنگریم، برخلاف روضههای اخلاقی، شاید این لطفی بود در حق ایران که مجددا یکپارچگی و بزرگی خود را از پس اختلافات میان خوانین نواحی گوناگون باز یابد و یک سلسلهی مقتدر شاهنشاهی بر همهی نواحی فرمان راند که از سقوط صفویه سابقه نداشته است.
آغامحمدخان به دلیل اینکه در کودکی توسط عادل شاه افشار برادرزادهی نادرشاه اخته شده بود «آغا» خوانده و نوشته میشد. لفظ آغا در ترکی به معنی رئیس قبیله است و آقا نیز همین معنی را میدهد، اما از جهت اینکه این شخص دچار نقص مردانگی بود آغا نوشته میشد تا با آقا متفاوت باشد و بعدا این طرز نوشتن آغا در مورد همهی خواجگان اخته و خسی و دچار نقص مردانگی و مردان بیریش مقطوع النسل عمومیت یافت.
آغامحمدخان مانند همهی انسانها ترکیبی از خوب و بد بود اما تفاوت منحصر به فردش در شدت این ویژگی هاست. او ایرانی را که به سوی تبدیل شدن به مجمع قبایل ملوک الطوایفی پیش میرفت یکپارچه کرد و شورشهای داخلی و خوانین عصیانگر را سرکوب کرد. او مردی بسیار باهوش بود و حافظهای قوی داشت که سرشار از اشعار فارسی بود. بسیار ساده زندگی میکرد و در عین توجه و احترام به تشریفات و مقام شاهی، اولین کسی بود که جلوی نثر مغلق منشیان و میرزاهای دربار را گرفت و هر نامهای را که با چاپلوسی او شروع میشد دستور میداد که نخوانند. به آدمهای مفتخور درباری اعتمادی نداشت و تعداد کارمندان دربارش به گفتهی عبدالله مستوفی تنها دو نفر بود. آغامحمدخان خود مستوفی الممالک و صاحب دیوان و خزانه دار دولت خودش بود.
از طرف دیگر، آغامحمدخان فردی پست بود و دایرهای از صفات زشت. به دلیل نقص مردانگی، ابتلاء به صرع، هیکلی که به پسر بچهای پانزده ساله میمانست و چهرهای شبیه پیرزنان، و زندگی فقیرانه و توام با تحقیر که در دستگاه کریمخان زند داشت، عقدههای فراوان داشت به طوری که هر کس که به صورت او خیره مینگریست را میکشت. حتی سربازی را که یکبار جان او را از مرگ نجات داده بود به دلیل آنکه به صورتش نگاه میکرد تا فداکاری خود را به یادش بیاورد کشت.
سعید نفیسی مجموعهای از خصوصیات نیک و بد آغامحمدخان را برمیشمرد. از یکسو ویژگیهای ناپسند و زشت فردی داشت که آن را در ادارهی حکومت نیز به کار میبرد و خصال مثبتی نیز در مدیریت و کاردانی داشت. مثلا هزینهی لشکرکشیهای خود را از غارت نواحی ایران بدست میآورد یا هر جایی را که میگشود زنان و بچهها را به اسارت میگرفت. و از طرفی اصلاحاتی را میخواست اعمال کند. مخالف بریز و بپاش بود و به برادرزادهاش باباخان یا همان فتحعلیشاه بعدی که سفرهی رنگین گسترده بود میگفت مملکت ایران توان آن را ندارد که تو دو نوع خورش بر سفره بنهی.
در دوران ۱۹ سالهای که از بند خان زند در شیراز فرار کرده بود و نواحی شمال ایران را تصرف کرده بود و ۲ سالی که رسما پادشاه ایران شده بود امنیت را در مناطق تحت سلطهی خود برقرار کرده بود. برخلاف دو ایل ضعیف افشار و زند، حمایت ایل قاجار را پشتوانهی حکومت خود کرده بود و به این ترتیب ایرانی را که بعد از صفویه داشت تبدیل شد به ملوک الطوایفی، مجددا تحت یک حاکمیت یکپارچه جمع کرد که ۱۳۴ سال به طول انجامید.
آغامحمدخان در هنگام تاج گذاری شمشیر شاه اسماعیل صفوی را به تهران آورد و بدین گونه حکومت خود را دنبالهی صفویه مینامید و به آن مشروعیت میبخشید. این طریق کهن حکومتهای ایرانی پیش از اسلام است و پایهی وحدت و یکپارچگی کشور.
تاریخنگاری اخلاقی ایرانی معمولا او را به جهت ظلمها و خونریزیها و تجاوزات و ویژگیهای دون، دنائت طبع و امساک، زشتی و فریبکاری بد میشمرد. اما باید گفت که در دنیا هیچ چیزی کامل نیست و نمیتوان همهی خصوصیات خوب را در یک فرد پیدا کرد. این قاعده در مورد آغامحمدخان به شکل افراطی صدق میکند زیرا او در هر دو سویهی خوب و بد در منتهی درجهاش قرار دارد.
عمر سلطنت او کوتاه بود و اگر به خاطر یک خربزه کشته نمیشد چه بسا ممکن بود که اصلاحات بیشتری را اعمال میکرد یا جلوی جدایی مناطقی از ایران را میگرفت.
این تاریخ نگاری اخلاقی که گاه رنگ و بوی ایدئولوژیک میگیرد و از واقعیت تهی میگردد در دوران معاصر نیز در خصوص برخی شخصیتها دنبال میشود مانند هاشمی رفسنجانی. شعار معروف «تاجر ورشکسته برگرد به باغ پسته» موید همین نگاه اخلاقی است که طبیعتا تجارت و مال اندوزی را مناسب یک فرد یا رهبر سیاسی ایده آل نمیداند.
فرج سرکوهی فعال سیاسی قبل و بعد از انقلاب یک جایی در سخنانش میگفت که ما قبل از انقلاب زندان بودیم و آنجا همهی آخوندها و مذهبیهای سرشناس را میدیدیم و بین اینها هاشمی رفسنجانی چندان انقلابی نبود چون حتی درون زندان خرید و فروش زمین انجام میداد.
خرید و فروش زمین در زندان نشان دهندهی یک بُعد وجودی این شخصیت است که «عقل معاش» را میشناسد و صرفا در خواب و خیالات انقلابی و ایدئولوژیکی به سر نمیبرد. او بر روی زمین زندگی میکرد و با واقعیت پیوسته روبرو بود. واقعیتی که هم حاوی خوبهاست و هم بدها، هم نفع دارد و هم ضرر، و وظیفهی انسان اتخاذ تصمیماتی است که منافع را به حداکثر برساند یا حداقل جلوی ضرر بیشتر را بگیرد. این نگاهی است که بعد از هشت سال جنگ بی نتیجه درمییابد که دیگر نمیتوان ادامه داد. وگرنه اگر دست انقلابیونی شبیه فرج سرکوهی بود جنگ را تا فتح قدس میخواستند ادامه دهند.