بهنام
بهنام
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

نقدی به دستگاه مرید و مراد پروری

مریدپروری یکی از آسیب‌های فرهنگی کشور ماست و زیاد می‌بینیم کسانی را که بدون هیچ دلیلی راجع به موضوعی اظهار نظر می‌کنند و وقتی از آنها دلیلش را می‌پرسیم پاسخ قانع‌کننده‌ای نمی‌شنویم. یعنی صرف اینکه فلان شخص راجع به آن موضوع تعریف کرده باشد برهان قاطع و بدون ردخور برای تایید آن موضوع یا فرد است.

مریدپروری در فرهنگ ما سابقه‌ی تاریخی دارد و منشاء آن وجود فرقه‌های گوناگون فکری است که پیروان هر فرقه در مقابله با پیروان فرقه‌های دیگر راهی جز «جعل» پیدا نمی‌کنند. اینکه می‌گویم جعل یک مثالش معجزاتی است که برای مشایخ تصوف نقل می‌کنند. کارکرد معجزه مختص پیامبران است و دلیلش این بوده که مردم را متوجه حقانیت آن پیامبر کند. اما برای یک صوفی معجزه چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد جز آنکه مریدان بیشتری داشته باشد و خانقاهش توجه ثروتمندان را جلب کرده و به رفاه بیشتر درویشان مقلدش کمک کند. یک مرید هیچگاه فکر نمی‌کند و این از خصوصیات فرهنگ مریدپروری است، و صرف عضویت در گروه مریدان است که برای مرید مهم است، یعنی در کَل کَل با مریدان فرقه‌های دیگر کم نیاورد.

در وارستگی عطار نیشابوری همین داستان منطق‌الطیر بس که مردی برهنه از خدا می‌خواهد لباسی به او برساند. پس از سوی خدا به او پیغام می‌رسد که لباس می‌خواهی برای چه، خود را با آفتاب گرم کن. مرد بینوا اصرار می‌کند، پس خدا به او وعده می‌دهد که ده روز صبر کن. بعد از ده روز مردی جبه‌ی فرسوده و وصله‌خورده‌ای به او می‌دهد. درویش دیوانه رو به خدا می‌کند و می‌گوید:

صد هزاران پاره بر هم دوختی / این چنین درزی (خیاطی) ز که آموختی

اما تذکره‌الاولیای او در کنار برخی نکات نغز، سرشار است از حکایات بی سر و ته. عطار یک عارف دانشمند و خداشناس است، اما از آنجایی که همه‌ی حکایات این کتاب با «نقل است» آغاز می‌شود می‌توانیم شخص عطار را از محاکمه تبرئه کنیم. یک صوفی به نام مقدس اردبیلی قصد می‌کند وضو بگیرد. پس هر بار که دلو را به درون چاه می‌فرستد، نقره و طلا و اشیاء باارزش دیگر از چاه بیرون می‌آید. در این هنگام این صوفی خطاب به خدا می‌گوید من آب می‌خواهم تا با آن وضو بگیرم. دلیل اینکه این حکایت جعلی است چیست؟ تصور کنید دلو آب به چاه می‌رود و با خود خاک و لجن و مار و قورباغه بالا می‌آورد. اینجا اگر صوفی به خدا همان حرف را بگوید اتفاق خاصی نمی‌افتد و هیچ ارج و کرامتی برای آن صوفی در خاطره‌ی ما ایجاد نمی‌شود، اما اگر طلا باشد چطور. اینجاست که ذهن خالی از فکر مرید به جعل حقیقت می‌پردازد. اگر این کار برای آزمایش آن صوفی باشد، خداوند چه احتیاجی به نماز و وضوی آن شخص دارد تا او را با طلا و جواهرات آزمایش کند. به قول خیام «آمد شدن» ما در این عالم آیا تفاوتی با آمدن و رفتن یک مگس دارد. چطور یک شخص اینچنین در موضع تکبر قرار می‌گیرد تا بر سر نماز خواندنش خودش را با خدا در یک معامله‌ی پایاپای قرار دهد. حال به فرض که طلا از چاه بیرون بیاید، آیا آن صوفی نمی‌توانست همان طلاها را بردارد و مثلا صرف امور خیریه کند و آب مورد نیاز برای وضویش را از جای دیگری تهیه کند. تکبر این شخص (یا مریدانش) در حدی است که جز جناب شیخ و خداوند، هیچ موجودی را در جهان نمی‌بیند و احتمالا لایق نفس کشیدن نمی‌داند. این روایات ساخته و پرداخته‌ی مریدان بی‌عقلی است که نه تنها به دنبال حقیقت نیستند بلکه اساسا درک ناقص و اشتباهی از حقیقت دارند، پس به جعل واقعیات می‌پردازند. هیچیک از رفتارهای اینچنینی سابقه در شرع و تاریخ صدر اسلام ندارد. این مرید در قرآن خوانده که خداوند انسان را آزمایش می‌کند، و اینکه او به هر کاری دانا و تواناست، اما هیچ درکی از این مساله ندارد بلکه خدای او همان شیخی است که برایش داستان‌های خنده‌آور طرح می‌کند و بعد از آن از فرط حیرت نعره‌ها کشیده و خشتک را به سر کشیده و سر به بیابان می‌نهد.

در داستان مشابه دیگری آمده که عبدالله مبارک به درجه‌ای از زهد می‌رسد که وقتی در باغی خوابیده بود، ماری شاخه‌ی نرگس به دهان گرفته و مگس‌ها را از وی دور می‌کند. در این داستان اگر جای مار مثلا یک خرگوش این کار را می‌کرد هیچ کرامت و نکته‌ی خاصی برای این درویش متصور نمی‌شد، اما مار که حیوانی وحشی است در اینجا این فکر را می‌تواند القا کند. همینطور در داستان‌های دیگری که راجع به مطیع شدن شیر و پلنگ و گرگ آمده. حرکت کردن کعبه که یک جسم جامد است و طواف کردن او به دور رابعه عدویه، یک نمایش مشابه از قدرت ماورایی مراد است که مریدان برای خواباندن کَل فرقه‌ی رقیب آن را طرح می‌کردند.

اما دستگاه مریدپرور خودش پدیدآورنده‌ی مراد است. منصور حلاج یک شخصیت چندبعدی و مرموز در تاریخ است. او زمانی به هندوستان می‌رود و جادو جنبل یاد می‌گیرد و با همان شعبده‌بازی‌ها ادعای خدایی می‌کند و عده‌ای پیروان دور خود جمع می‌کند. وجه دیگر مرموز بودن این شخص ارتباطات مبهم او با قرمطیان و زنگیان است که دارای روابط زیرزمینی و نوعی «خط مقرمط» بودند که خواندن آن کار هر کسی نبود. اما همین شخص در ادبیات عرفانی تبدیل به یک اسطوره می‌شود که جرمش این بود که فهمید خدا همان انسان است، و این راز را برای همگان «هویدا» کرد. فارغ از تفسیر و توجیه‌های وحدت وجودی در ادبیات عرفانی، وقتی به تاریخ مراجعه می‌کنیم ماهیت دیگری از این افراد بر ما آشکار می‌شود که واقعی‌تر است. در روزگاری که هر نقطه‌ی ایران به یک گروه و فرقه گرایش می‌یابد، «مراد بودن» تبدیل می‌شود به یک هدف. این داستان را در فرقه‌هایی نظیر شیخیه و به تبع آن بابیت و بهاییت در زمان قاجار می‌توان دید. سراسر تاریخ ایران سرشار از این فرقه‌های رنگارنگ است. ابوسعید ابوالخیر داستان معروفی دارد که نزد او می‌گویند فلان شخص روی آب راه می‌رود و او می‌گوید اینکه چیز خاصی نیست، قورباغه هم روی آب راه می‌رود. یا می‌گویند فلان شخص طی‌الارض می‌کند و او می‌گوید شیطان هم در یک آن می‌تواند از مغرب به مشرق برود. هنر واقعی آن است که با مردم مراوده کنی و به بازار بروی و به خلق خدا خدمت کنی. این داستان طی‌الارض کردن، یا راه رفتن روی آب، یا استخراج طلا از هیچ، از موضوعات مورد علاقه‌ی این مریدان است که نشان می‌دهد هیچ درکی از معنویاتی که صوفیه به آن گرایش نشان می‌دهد ندارند. اما از همین جناب ابوسعید حکایات دیگری نقل شده که خلاف این موضوع را می‌رساند. از جمله داستانی که می‌گوید خودش را به درخت بیدی به صورت وارونه آویزان کرده بود و چند بار قرآن را در آن حالت ختم می‌کند، و به قدری فشار به او وارد می‌شود که خون از چشمانش سرازیر می‌شود.

جوکی هست که می‌گوید شخصی وصیت می‌کند برای مراسم عزایش لباس سیاه نپوشند. یکی از دوستان او بعد از مرگش لباس سیاه می‌پوشد و وقتی به او می‌گویند که این خلاف خواسته‌ی آن مرحوم است، می‌گوید مرحوم گه خورد، ما به احترام خودش لباس سیاه می‌پوشیم. دامنه‌ی فکر این مریدان در همین حد است. در همین روزها و کلا در هر انتخاباتی، بعضی‌ها را می‌بینیم خصوصیاتی را به کاندیدای مد نظرشان نسبت می‌دهند که خود آن کاندیدا هیچ ادعایی نسبت به آن ندارد و اصلا روحش از آن قضیه بی‌خبر است. روزی مریدی نزد بوسهل تستری می‌آید و می‌گوید شنیده‌ام روی آب راه می‌روی. بوسهل می‌گوید این را از خادم مسجد بپرس که بهتر بلد است. پس مرید نزد خادم مسجد می‌رود و خادم برایش داستان روزی را می‌گوید که بوسهل درون آب افتاده بود و اگر خادم به دادش نرسیده بود غرق شده بود. این داستان را وقتی یکی دیگر از مریدان بوسهل می‌شنود می‌گوید «بوسهل دارای آن کرامت است ولی نخواسته است ظاهر سازد». یعنی نخواسته ریا شود. به عبارت دیگر بوسهل غلط کرد، ما می‌دانیم که این داستان حقیقت دارد.

نقد اجتماعیمریدتصوفعرفانجامعه شناسی
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید