بهنام
بهنام
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

کمی از تشنگی و آب


می‌گویند تالس خردمند علاقه‌ی زیادی به تماشای ستاره‌ها داشت و یکبار وقتی که در حین تماشای ستاره‌ها به درون چاهی افتاده بود، کنیزش او را دست انداخته بود که آسمان را می‌بینی ولی نسبت به چیزهایی که در زمین هست بی‌توجهی. منظور کنیز از «چیزهای روی زمین» قطعا خود او بوده چون تالس به زنان هیچگاه توجهی نداشت. مادر او به نام «کلئوبولین» همیشه تلاش می‌کرد برای پسرش نامزدی پیدا کند و او را متقاعد به ازدواج نماید، اما تالس همیشه می‌گفت «هنوز وقتش نشده». تا آنکه یک روز پاسخش را عوض می‌کند و می‌گوید «حالا دیگر وقتش گذشته».

بعد از آنکه تالس در حین تماشای یک بازی دومیدانی در اثر گرمای هوا و ازدحام جمعیت در ورزشگاه فوت می‌کند، شاعری به نام دیوگنس لائرتیوس در قطعه‌ای طنزآمیز مرگ او را اینطور توصیف می‌کند:

تو تالس خردمند را ای زئوس هلیوس،

در حالی که سرگرم تماشای بازی‌ها بود

از میدان ورزش ربودی.

تو را می‌ستایم که به آسمان نزدیکش کردی. او چنان سالخورده بود که دیگر نمی‌توانست از زمین، ستاره‌ها را رصد کند.


تراژدی مرگ تالس در اثر گرمای هوا آدم را یاد این حرف می‌اندازد که انسان از چیزی می‌میرد که از آن می‌ترسد، یا ترس برادر مرگ است. تالس به عنوان بنیان‌گذار تفکر غرب، به لحاظ فرهنگی پرورش‌یافته‌ی بین‌النهرین و مصر است که در آن مناطق خشک آب همواره مهمترین ماده‌ی جهان هستی بوده. سرگذشت یک مصری وابسته به میزان طغیان رود نیل بود و در بین‌النهرین اینکه در بالادست چقدر باران و برف آمده باشد مهم‌ترین موضوع زندگی است. به قول سعدی «اگر باران به کوهستان نبارد / به سالی دجله گردد خشک‌رودی».

در اثر همین دیدگاه، او ماده‌ی اولیه‌ی جهان را آب می‌دانست. اینطور استدلال می‌کرد که هر چیزی که جان دارد، آبدار هم هست. مثلا گیاهان آب دارند، خوراکی‌ها، انسان‌ها و بذر. اما سنگ آب ندارد، و انسانی که می‌میرد بدنش خشک می‌شود. تکیه کلامش این بود که «آب زیباترین چیز دنیاست»، و این نظریه‌ی معروف هم از اوست که «آب مساوی است با حیات»، یا آب مایه‌ی حیات است. مکتب ملطیه که تالس آن را نمایندگی می‌کند جوهر یا عنصر اولیه‌ی طبیعت را آب می‌داند، که بعدا فلاسفه‌ی دیگر یونان عناصر دیگر را در معارضه با آن معرفی می‌کنند و کم‌کم بحث «جوهر» یا «ذات» در فلسفه شکل می‌گیرد. او زمین را قایق بزرگی تصور می‌کرد که در اقیانوسی از آب شناور است و گهگاه تکان‌های این قایق موجب زلزله می‌شود.

استدلال دیگر تالس این بود که تمام چیزها علاوه بر آب، روح هم دارند و «مملو از خدایان» هستند. او عادت داشت که وقتی این را می‌گفت و تعجب مردم را می‌دید، تکه‌ی آهن‌ربا و میخی از جیبش بیرون بیاورد و به همشهریان هاج و واجش نشان دهد که چگونه یک قطعه سنگ می‌تواند فلزی را به حرکت درآورد، و این همان روح است.

اهمیت دادن به آب را در یک شخصیت بزرگ دیگر هم می‌توان دید و آن همان سعدی خودمان است. سعدی به واسطه‌ی سال‌ها جهانگردی در کوه و دشت و بیابان به خوبی به اهمیت آب آگاه است و مضمونی شبیه این را در جاهای مختلفی تکرار کرده که قدر آب را کسی می‌داند که در بیابان سرگردان شده باشد:

سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتی / تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

یا:

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی / به راه بادیه دانند قدر آب زلال

فراوانی تکرار ایده‌ی تشنگی و آب در آثار سعدی بیشتر از دیگر شاعران است، برای مثال:

اگر تشنه مانی ز سختی مجوش / که سقای ابر آبت آرد به دوش

یا در حکایتی دیگر، رود نیل را به سقایی تشبیه می‌کند که سالی آب را بر مصر ارزانی نکرد:

چنین یاد دارم که سقای نیل / نکرد آب بر مصر سالی سبیل

و یا:

صبر بر قسمت خدا کردن / به که حاجت به ناسزا بردن

تشنه بر خاک گرم مردن به / که آب سقای بی صفا خوردن

و در تصویرسازی‌های غزلیاتش که:

بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند / که یاد آب به جز تشنگی نیفزاید

و این قطعه‌ی کوتاه ولی عمیق از گلستان که:

یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی می‌گفت:

یا لیت قبلَ مَنیَّتی یوماً اَفوزُ بمُنیتی / نَهراً تلاطَمُ رُکبَتی و اَظَلُّ املاءُ قِربَتی

یعنی آرزوی من نهری است که زانوی مرا بلغزاند و در آن مشک خود را پر کنم، ای کاش قبل از مرگم روزی به آرزوی خود می‌رسیدم.

شما چطور. آیا می‌دانید آرزوی شما چیست، یا تا لحظه‌ی مرگ آن را نخواهید دانست.


پی نوشت:

خیلی وقت‌ها کاری از دست آدم بر نمی‌آید و آدم می‌ماند که چه کار کند. آب معدنی بفرستد، پول جمع کند، شعری بنویسد و استوری کند، یا فحش بدهد. به چه کسی فحش بدهد. آنهایی که سد ساختند، یا آنهایی که آب را بردند وسط بیابان برای شهر و ولایت خودشان، یا آنهایی که بیت کوین استخراج می‌کنند، یا به آسمان فحش بدهیم که چرا نمی‌بارد. نمی‌دانم. هر کسی به سبک خودش می‌خواهد کاری بکند و هر کسی هم به روش خودش نمی‌تواند.


این مطلب را به شکل دیگری هم نوشته‌ام:

هراکلیتوس افتخار می‌کرد که هیچگاه استادی نداشت و هر وقت احساس می‌کرد نیاز به مشورت دارد می‌گفت «یک لحظه صبر کنید تا بروم از خودم بپرسم». وقتی شصت سالش شد دچار مرض استسقاء شد و بدنش هر روز از آب انباشته‌تر می‌شد. این سرنوشت عجیب فیلسوفی است که از آب بدش می‌آمد. می‌گفت آب بدترین جزء وجود انسان است. روح ترکیبی است از آب و آتش که نسبت آن در افراد مختلف فرق می‌کند. هر چه آتش بیشتر باشد انسان به سمت اهداف متعالی‌تری خواهد رفت، ولی آب ما را به سوی امیال پست هدایت می‌کند. مثالی که می‌زد این بود که یک آدم مست را که روحش مرطوب شده، یک کودک خردسال هم می‌تواند به هر سمتی بکشد. هراکلیتوس در حالیکه مثل یک بشکه پر از آب شده بود سعی می‌کرد خود را به روش خودش معالجه کند. به طویله رفت و زیر تپاله‌های گرم خوابید به این امید که رطوبت بدنش بخار شود. گویا یکبار در حالیکه بدنش آغشته به سرگین بود سگ‌ها او را خوردند.

تالس اما در مقابل آب را دوست داشت. او به نوعی دانش‌آموخته‌ی مناطق بین‌النهرین و مصر بود و آنجا قدر و اهمیت آب به خوبی شناخته می‌شد. عقیده داشت که آب خمیره و جوهر جهان هستی است. استدلالش این بود که هر چیزی که جان دارد آب هم دارد. مثلا انسان و گیاه، اما سنگ آب ندارد و شخصی که می‌میرد بدنش خشک می‌شود. او علاقه‌ی زیادی به تماشای ستاره‌ها داشت و یکبار در حالی که غرق تماشای آسمان بود به درون چاه سقوط می‌کند. سرنوشت تالس هم مانند هراکلیتوس به آب گره خورد و در اثر همان چیزی مرد که از آن می‌ترسید. در حالیکه در استادیوم داشت بازی دو میدانی تماشا می‌کرد در اثر ازدحام و تشنگی فوت می‌کند.

موضوع آب و تشنگی در آثار سعدی هم به واسطه سفرهایش زیاد دیده می‌شود از جمله مضمونی شبیه اینکه قدر آب را کسی می‌داند که در بیابان سرگردان شده باشد:

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی / به راه بادیه دانند قدر آب زلال

در حکایت کوتاهی از گلستان می‌گوید عربی در بیابان در حالیکه داشت از تشنگی هلاک می‌شد آرزویی می‌کند که نشان می‌دهد آرزوی انسان تا لحظه‌ی مرگش شناخته نمی‌شود. آرزوی آن عرب رودخانه‌ای بود که زانویش را خنک کند و مشکش را در آن پر کند.

آبخوزستانتشنگیتالسسعدی
دغدغه هویت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید