فیلم نبرد سلطنتی (Battle Royale) محصول سال ۲۰۰۰ کشور ژاپن، به کارگردانی فوکاساکو، جامعهی ژاپن را در زمان نامشخصی به تصویر میکشد که کشور دچار بحران اقتصادی شده، نسل نوجوان یاغی شده و در مدارس حضور پیدا نمیکنند. در نتیجه دولت تصمیم میگیرد طرحی به نام Battle Royale ACT را برای کنترل نسل جوان طغیانگر که از کنترل خارج شدهاند به اجرا بگذارد. شخصیت اصلی فیلم نوجوانی به نام ناناهارا است که بعد از خودکشی پدرش در یک یتیمخانه زندگی میکند. معلم آنها کیتانو در پی زخمی شدن در حمله یک دانش آموز به او استعفاء میدهد. یک سال بعد کلاس ۴۲ نفره آنها برای یک گردش علمی به جزیرهای دورافتاده میرود. در طول راه همه چیز مشکوک است و جاده پر از ماموران نظامی است. دانشآموزان در طول راه با گاز مسموم و بیهوش میشوند تا اینکه بعد از به هوش آمدن خود را در سالنی مییابند که پر از سرباز و شبیه به یک پادگان است. کیتانو در هیبت یک مربی با هلیکوپتر نظامی و شماری از سربازان تحت امر به جزیره میآید و کلاسی برای آنها برگزار میکند و توضیح میدهد که آنها برای یک Reality Show به اسم نبرد سلطنتی انتخاب شدهاند که سالانه برگزار میشود. آنها سه روز وقت دارند تا با یکدیگر جنگ کنند تا اینکه در نهایت یک نفر از آنها به عنوان پیروز نبرد زنده بماند. به گردن دانشآموزان قلادهای بسته شده و کسانی که در نبرد مشارکت نداشته باشند یا آنهایی که وارد مناطق خطر مشخصشده شوند، قلادهشان منفجر میشود. دانشآموزان در ابتدا با جسد معلم خود مواجه میشوند تا این موضوع را درک کنند که هیچ چیزی به عنوان شوخی وجود ندارد و مسأله کاملا جدی است. در طول این سه روز صدای کیتانو از طریق بلندگوهایی در سراسر جزیره پخش میشود و نام و تعداد کسانی که کشته شدهاند و مناطق خطر اعلام میشود. برای هر دانشآموز جیره غذایی و آب، نقشه جزیره، قطب نما، چراغ قوه، و یک سلاح رندوم در نظر گرفته شده است. کیتانو در طول توضیحات خود دو نفر از دانشآموزان را به دلیل عدم تبعیت از دستورات و بیانضباطی میکشد.
چیزی که در طول فیلم به نمایش گذاشته میشود یک زنجیرهی جالب از وقایعی است که هر کدام از دانشآموزان از خود به عنوان واکنش بروز میدهند. بعضیها تبدیل به قاتلهای بیرحم میشوند، بعضی خودکشی میکنند، گروهی به دنبال راهی برای فرار از جزیره میگردند و بعضیهای دیگر دنبال این هستند که از دانش خود در زمینه کامپیوتر و مواد منفجره به نحوی برای شکست دادن سیستم استفاده کنند. این همان چیزی است که فیلم را فراتر از یک اکشن خشونتآمیز مطرح میکند. کاراکترها که یک مشت بچهمدرسهای معمولی هستند از طریق واکنشهایشان به محیط خشن و دیگر کاراکترها ساخته میشوند که در فیلمهای دیگر کمتر دیده میشود. شرایط به گونهای پیش میرود که شخصیتها با عمیقترین ترسها و آرزوهایشان روبرو میشوند و هر دو بعد تاریک و انسانی شخصیت آنها آشکار میشود. مساله فوکاساکو خشونت نیست. مساله این است که ۴۰ دانشآموز در مواجهه با خطر مرگ چه واکنشی نشان میدهند.
«اگر از زمانی که من شروع به فیلم ساختن کردم فیلمی ساخته شده باشد که دوست داشتم من آن را میساختم همین فیلم است.»
تارانتینو
داستان فیلم بیشباهت با زندگی کارگردان نیست. زمانی که در سن ۱۵ سالگی در اواخر جنگ جهانی دوم در یک کارخانه مهمات کار میکرد کارخانه به طور مرتب بمباران میشود. او و همکارانش برای در امان ماندن از ترکشها مجبور میشوند که زیر یکدیگر و یا زیر جنازه دیگر همکارانشان مخفی شوند و از همدیگر به عنوان سپر انسانی استفاده کنند.
در سکانسی که ناناهارا، نوریکو و کوادا در کلبه هستند و سکانس بعد از آن که شکارچی سایکوپت بچهها را تعقیب میکند، بدن بچهها در نور آبی رنگی غوطهور است که نمای کلی آنها را کمی محو میکند و جو کابوسمانند و حضور آدمکشها در نزدیکی را القاء میکند.
حضور فراگیر نظامیها در ابتدا و انتهای فیلم، و خیابانهای پر از آشغال که علامت اعتصاب و بحران است، شرایط جامعه را نشان میدهد.
کیتانو به عنوان نماینده بزرگسالان، یک سیستم پدرسالارانه فاسد و روبهزوال را ارائه میکند که نه تنها توسط دانشآموزانش مورد تمسخر قرار میگیرد، بلکه حتی توسط دخترش هم طرد شده است. نظارت و مانیتورینگ دقیق دانشآموزان و رقابت شدید بین آنها از مشخصههای این سیستم فاسد است. کیتانو که یک مربی آموزشی مدرسه است ناگهان در شکل یک فرمانده نظامی ظاهر میشود. او هم یک پدر سختگیر و بعضا دلسوز است و هم یک آدمکش بیرحم.
اولین شوک فیلم جایی است که میبینیم سلاحها به طور یکنواخت بین دانشآموزان توزیع نشدهاند. بعضیها تفنگ دارند، بعضی کمان و چاقو، و بعضی دیگر که کمشانستر هستند مثل ناناهارا تنها درب قابلمه نصیبشان میشود و حتی بعضی فقط یک بادبزن. یکی جلیقه ضدگلوله دارد و یکی فقط یک دوربین شکاری دارد. هیچ عدالتی در کار نیست. اما موفقیت به مقدار منابع لزوما بستگی ندارد.
شوک فیلم زمانیست که درمییابیم فیلم یک مدل از انسان تحت فشار را ارائه میدهد: آیا غریزهی بقا بر حس نیاز به تعامل برای دستیابی به هدف مشترک غلبه دارد؟ اگر شما در موقعیت مشابه قرار بگیرید چه میکنید. آیا برای زنده ماندن خود دیگران را قربانی میکنید. یا خود را از صخرهای به پایین پرتاب میکنید. یا با دیگران تشکیل یک گروه میدهید تا راهحلی بیابید.
بلندگوها همهجا حضور دارند. از دید آنها، قربانیان فقط تعدادی نام و عدد هستند. صدای موسیقیهای شاد کلاسیک فضای عجیبی را به وجود میآورد. پخش فراگیر موسیقی کلاسیک از بلندگوها، تسلط و احاطه کامل نسل قدیم را بر نسل جدید نشان میدهد.
کوادا: میبینمتون بچهها. بالاخره معمای لبخند کیکو رو حل کردم.
نوریکو: چی بود؟
کوادا: آخرین حرفش قبل از رفتن. ممنون... و بعد... خوشحالم که دوستهایی واقعی پیدا کردم.
چارلز داروین در نظریهاش «بقای اصلح» را مطرح کرد به این معنی که در نظام طبیعت گونههای ضعیفتر از بین میروند و تنها موجوداتی بقاء و فرصت تولید مثل را مییابند که قدرت انطباق بیشتری با محیط داشته باشند. این نظریه خیلی زود وارد جامعهشناسی شد و نخستین بار "هربرت اسپنسر" بحث داروینیسم اجتماعی را مطرح کرد.
داروینیسم اجتماعی علاوه بر اینکه جامعه را به مثابه جنگل، و قوانین پیچیده جامعه بشری را به قانون ساده جنگل میکاهد، قانون جنگل را به شکل یک الزام اخلاقی درمیآورد. یعنی میگوید نه تنها قویترها در جامعه باقی میمانند و ضعیفترها از بین میروند، بلکه انسان باید به لحاظ اخلاقی از کمک به ضعیفترها اجتناب ورزد تا آنها از بین بروند و نژاد بشر در مسیر تکامل پیشرفت کند و اصلاح شود. یعنی اتفاقی که چند بار به وقوع پیوسته را به قانون اخلاقی که باید همه جا اعمال شود تعمیم میدهد. "شیوهای که چیزها هستند" باید به "شیوهای که چیزها باید باشند" تبدیل شود. حال اینکه ارزش، معنا و توجیه این نظام اخلاقی چیست خود موضوع دیگری است.
داروینیسم اجتماعی دستاویزی برای حذف ضعیفان جامعه و بقای ثروتمندان است و جنگ جهانی دوم نیز تا حدودی به پیروان این طرز فکر مربوط میشد. فاشیسم یک نمونه از این طرز فکر است که برای توجیه اقدامات خود به دنبال نظریههای علمی هستند. در ابتدا معلولان را از بین میبرند، فقرا را عقیم میکنند و بعد به سراغ نژادها میروند.
موضوع فیلم نبرد سلطنتی رابطهی نزدیکی با داروینیسم اجتماعی دارد. این فیلم انتقادی است علیه سیستم آموزشی ژاپن (که به خاطر نرخ بالای خودکشی دانشآموزانش به شدت بدنام است) و ناکامی آن در آماده کردن دانشآموزان برای ورود به بازار کار به شدت رقابتی ژاپن که به سمت نخبهگرایی (الیتگرایی) گرایش دارد. در الیتگرایی به دیدگاه افراد نخبه جدیتر از دیگران پرداخته میشود یا بهای بیشتری به آن داده میشود. این دیدگاه سستبنیاد در همهی کشورهایی که دارای نظام «کنکور» هستند مانند ایران کمابیش وجود دارد. یعنی کسی که ریاضی بهتر میفهمد، لیاقت بیشتری برای زندگی دارد. حال آنکه ریاضی یکی از بیخاصیتترین شاخههای علوم در دنیای امروز است و تنها ابزاریاست برای جداسازی انسانهایی که صاحب تفکر استدلالی هستند.
در سیستم آموزشی ژاپن دانشآموزان باید در امتحانات رقابتی شدیدی که در سطح ملی برگزار میشود شرکت کنند تا بتوانند وارد دانشگاههای بهتری شده و به واسطه مدرک تحصیلی بهتر بتوانند شغل بهتری پیدا کنند. قشر متوسط و فقیر جامعه به دلیل اینکه توان پرداخت شهریه ندارند باید وارد دانشگاههای دولتی شوند و این رقابت برای آنان شدیدتر است. فیلم جامعهای را به تصویر میکشد که مانند طبیعت و بر مبنای قانون آن که همان قانون جنگل است عمل میکند. مزیت رقابتی در مدارس مدل کارخانهای با نخبه بودن فرد تعریف میشود و در فیلم با توانایی فرد برای حذف دیگران.
در سیستم نبرد سلطنتی:
۱. فرد مجبور است بازی کند در غیر این صورت محیط او را میکشد. همانگونه که تحصیل در مدارس اجباری است و بیشتر مواد درسی نیز.
۲. هر بازیگر باید به عنوان یک فرد بازی کند نه به عنوان عضوی از یک گروه. دانشآموزان هم حتی وقتی کار گروهی انجام میدهند به صورت انفرادی ارزشگذاری و نمرهدهی میشوند.
۳. افراد باید با همدیگر مبارزه کنند تا بتوانند زنده بمانند. مانند رقابت دانشآموزان برای بالا بردن رتبهشان در هنگام فارغالتحصیلی. کیست که نداند کسی که از عهدهی کنکور برنیاید دیگر به زحمت حق زندگی کردن خواهد داشت.
۴. بازیگران در شرایط بسیار نابرابر شروع میکنند. بعضیها دسترسی بهتری به ابزارها و اسلحههایی دارند که شانس موفقیتشان را بیشتر میکند. برای دانشآموزان این مساله شامل منطقه جغرافیایی، ثروت خانواده، امکانات مدرسه، دانش قبلی، علاقه به درس و ... است.
از مشابهتهای گفته شده مشخص میشود که فیلم هجوی است بر سیستم آموزشی به شدت رقابتی ژاپن، که در آن دانشآموزان به سمت رقابتهای شدید از قبل از مدرسه تا امتحان ورودی دانشگاه رانده میشوند تا بتوانند وارد بهترین دانشگاهها شده و آینده خود را تضمین نمایند.
بیا بدویم نوریکو. مهم نیست چقدر دور. برای همه چیزهایی که برات ارزش دارند بدو.
در مواجهه با شرایط بازی، چهار نوع شخصیت دانشآموز در فیلم حضور دارند:
۱. عدهای تلاش میکنند این بازی را بپذیرند و با واقعیت کنار بیایند تا بتوانند زنده بمانند، هرچند که از واقعیت ممکن است راضی نباشند.
افراد این دسته همگی به صورت گروهی فعالیت میکنند:
۲. بعضی دیگر به خونریزی متمایل میشوند.
افراد این دسته به صورت فردی عمل میکنند و غریزه بقای شخصی برایشان از هر چیزی مهمتر است.
عدهای از افراد این دسته درمییابند که شرایطی که در آن هستند صرفا یک بازی است و حذف دیگر رقبا باعث افزایش شانس بقای خودشان میشود.
اما دو نفر هم هستند که از خونریزی لذت میبرند. این افراد شامل یک مورد سایکوپاتیک است که قبلا در نبرد دیگری زنده مانده و داوطلب حضور در این نبرد شده، و دیگری که لذت کمتری از کشتن میبرد اما غریزهای بسیار قوی برای بقاء دارد.
۳. گروهی دیگر سعی میکنند تا فرار کنند و مخفی شوند. سرنوشت محتوم این گروه کشته شدن است.
۴. بعضی دیگر هم تصمیم به خودکشی میگیرند.
موضوع این بخش از نوشتار روی این دسته افراد است. آیا خودکشی خوب است یا نه. یا به طور کلیتر، در شرایطی که مطابق میل ما نیست، انفعال، وادادگی، بیخیالی، حذف خود از بازی بدون هیچ تغییری در ذات بازی، و کلا حذف صورت مسأله خوب است یا نه. بحثی که در حوزه اخلاق زیاد شنیدهاید اما اینجا میخواهیم به سراغ کامو برویم و از دیدگاهی دیگر آن را بررسی نماییم.
از دید مذهب، خودکشی مانند قتل گناهی بزرگ است. دو فردی که در اوایل فیلم خودکشی میکنند، آن را برای اجتناب از گرفتن جان دیگران انجام میدهند و قبل از کشتن خود، اسلحه را به پایین دره پرتاب میکنند. اما آیا این نوع خودکشی را میتوان اخلاقی نامید؟ این کار تنها گناه کشتن را از یکی سلب و به دیگری انتقال میدهد. اگر خودکشی نکنند چطور؟ چطور است که جان خود را نجات بدهند و در عین حال کسی را هم نکشند. این راهحل به نظر اخلاقیترین راه است. اما اگر شرایط به نحوی بغرنج شد که راهی جز کشتن دیگران نباشد چطور؟ اگر کشته شوی امکان گناه بزرگی به اسم قتل را برای دیگری فراهم کردهای، و اگر بکشی خود مرتکب گناه شدهای. ظاهرا تفاوتی ندارد. یک زندگی بیمعنا که هر انتخابی در آن با دیگری هیچ فرقی در نتیجه کلی آن ندارد.
آلبر کامو خودکشی را تنها سوال واقعی فلسفه میداند. به عبارتی جدیترین سوال فلسفی این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه. کامو ادعا میکرد که پایه زندگی ما پوچی و بیمعنایی است، به گونهای که ما همواره در جستجوی معنا هستیم در حالیکه فقط باید این واقعیت را بپذیریم که معنایی وجود ندارد. انسان در مرکزیت قرار دارد و این انسان است که باید به زندگی معنا بدهد.
کامو برای توضیح این مسأله از افسانه سیزیف استفاده میکند. سیزیف مورد لعن خدایان واقع میشود و مقرر میشود که تا ابد باید تختهسنگی را به بالای تپه بغلطاند و بعد که کارش را انجام داد، سنگ به خاطر وزنش به پایین سقوط میکند و سیزیف باید مجددا این کار را تکرار نماید. خدایان چنین فکر میکردند که هیچ تنبیهی وحشتناکتر از کار بیهوده نیست. آیا زندگی سیزیف ارزش زیستن دارد یا باید خودکشی کند چون به زحمت زیستنش نمیارزد؟
از دید یک ناظر بیرونی (یعنی ما) زندگی سیزیف واجد هیچ ارزشی نیست. اما سیزیف مردی خوشحال است. وقتی سنگ مجددا به پایین میغلطد، در یک لحظه سیزیف به عقب برمیگردد و این نشان میدهد که او با اینکه میداند که زندگی پوچی دارد اما آن را نمیبازد. کامو میگوید این لحظهای است که باعث میشود سیزیف را دوست داشته باشم زیرا به شکنجه خود و پوچ بودن کارش آگاه است ولی انفعال را در پیش نمیگیرد. سیزیف از پوچی زندگی خود باخبر است. او از نقطهنظر کامو خوشبخت است. کاری انجام میدهد و این کارش هم به او معنایی میدهد در حالیکه خود این کار از دید ما بیمعنی است. فهمیدن اینکه جهان پوچ است ساده است اما آیا باید این پوچی به خودکشی ختم شود؟
نبرد سلطنتی را هم میتوان مترادف با افسانه سیزیف دانست. در جهانی به شدت گروتسک، مضحک و عجیب، حیات دانشآموز در گروی کشتن بیمعنای دیگران است. انتخاب هر گزینهای هیچ برتری نسبت به گزینههای دیگر ندارد. این بازی استعارهای است از یک زندگی عاری از هدف، عمدتا بدون جهت و در بعضی مواقع پرشور. کامو میگوید که سیزیف علیرغم اینکه زندگی پوچی دارد اما شاد است و خودکشی هم نمیکند.
در "مرگ خوش" شخصیت اصلی داستان در جهانی که خوشبختی با پول تعریف میشود، دست به قتل میزند و ثروت مقتول را با موافقت او تصاحب میکند و به دنبال خوشبختی میرود. تا پیش از آن او تسلیم فقر بود اما اراده او برای ادامه زندگی باعث میشود تا در زمان مرگ حال خوشی داشته باشد چون به اندازه کافی از روی اراده آزادش زندگی کرده است. در واقع او در بازیای که از سوی محیط به او تحمیل شده است (تعریف خوشبختی با پول) آگاهانه بازی کرد، پی به پوچیاش برد، آزادانه انتخاب کرد و خوشبخت شد. او خوشبخت میمیرد چون خوشبخت زندگی کرده است.
وقتی در نبرد سلطنتی پوچی به شما تحمیل میشود چه کار باید کرد؟ آیا باید خودکشی کرد؟ آیا باید منفعل بود و هیچ کاری نکرد؟ پاسخ کامو ساده است: اگر نبرد سلطنتی زندگیای است که به تو تحمیل شده، پس در آن شرکت کن و جستجوی هر چیزی فراتر از آن را رها کن که بیهوده است. هم در "مرگ خوش" و هم در "بیگانه" شخصیت اصلی داستان مرتکب قتل میشود. در یکی پول مقتول را تصاحب میکند تا به خوشبختی برسد و در دیگری به زندان فرستاده میشود برای اینکه در بازی مشارکت نکرد:
قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت