بهنام فداکار
بهنام فداکار
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

رسوب کرده در پس ذهن

در این اسارت لاینفک
در این اسارت لاینفک



در لعنتی‌ترین حوالی یک روز
آنگاه که بیداری از من گریزان است
در امتداد یک ازدحام پر از ترس
رسوب کرده تنفر و خشم، در پس ذهنم
هزار آرزوی بر باد رفته
هزار امید واهی

ز سر به در بسته خوردن

هزاااار نامردی

برای اینکه ندانی، برای اینکه نخواهی
تورا به دعوت یک سکوت می‌خوانند
به روشنیِ تاریکِ فرداها
به وعده‌ی حوری، به وعده‌ی قلمان‌ها
در این اسارت لاینفک
خیال خام خواهد بود، تملک رویاها

تو قطره‌ی خونی از تن عریان زخم خورده‌ی وطنت

و من به سوگ نشسته‌ی کشته‌های آوار تنم

به سان قاری قرآن گورستان و بهشت زهراها

فقط عزاست روزی رسان مُلا و آقاها

قطار و کشتی و پل از هوا و زمین

نشانه شدیم و تیرها نمی‌رود به خطا

ببند زبان و سکوت کن که بزور

نبندنت به طناب دار و نکنندت مزدور.

دیشب کم خوابیدم و صب با عصبانیت بیدار شدم اومدم بگم که بدنم نمیکشه و نمیتونم بیدار بمونم یهو شد اینی که خوندین

اسم اون گیاه امیده، از وسط بتن دراومده، اناره و منو یاد خودمون که هنوز تو این شرایط زنده ایم میندازه، امیدوارم که شرایط رشد برای همه به مساوات باشه و بقیه عمرمون رو زندگی کنیم!




بی‌خوابیعصبانیت
خیال نام مکانیست که زمان به اسارت در می‌آید. ☆روزی نگاهت را مینوشم☆.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید