
در اینکه همه چیز از قبل مقدر شده شکی نیست ولی خب چرا اینجوری؟ کی گفت که من باید اسیرِ این زمان باشم و اسیرِ این مکان و بدتر از اون اسیرِ این جسم؟
چرا در کالبدِ یک جغد در جنگلهایِ آمازون یا در پیکرِ یک زرافهیِ درازِ کجگردنِ مهجور در جنگلهای ماداکاسکار و یا حتی یک مارِ افعیِ جعفریِ بیابانهایِ فلاتِ مرکزی وارد این جهان نشدم؟
حالا بماند که شِکوِه از این نمیکنم که چرا در قالب یک جوانِ رعنایِ قدبلندِ بورِ چشم آبی با لبخندی که دلهایِ لشگری از زنانِ جوانِ زیبا با همان مشخصات ذکرشده را، با باز شدن نیشش عین همین موشک فتاح درب و داغون میکند نیامدم به جهان هستی! چرا محکوم به همین جسم در همین زمان و در همین مکان شدم؟ یعنی من چه گناهی کرده بودم یا قرار است بکنم که این پیشانی نوشت میدانست و من را همانگونه که در ابتدای عرایضم بیان شد، اسیر کرد!
آیا نمیشد در بِوِرلی هیلز یا کوههایِ آلپ، در قلبِ فنلاند، در جزایرِقناری، در پاریسِ پر از عشوههایِ تمامنشدنیِ مردمانِ همیشه عاشق و همیشه متمایل به گسترشِ بیوقفهیِ جمعیت، بدنیا بیام و من هم سهم خودم رو از بوسههایِ فرانسویِ مشهورِ داستانهایِ رمانتیک ادا کنم؟
به کجای که برمیخورد؟ به چه جایی از جهان؟ که من هم نگران این باشم که وای نکند حالا که من وسط این بده بستانهای عاطفی در سواحل مارسی با زیبارویان هستم آنطرف مرزها در خاورمیانه عاصف و قاسم و هرمس و خیبر روی سر کودک بی گناهی یا جوانِ آماده به شروعِ زندگیِ مشترکی یا نمیدانم پدر و مادرِ پیری که چشم به راه فرزندشان هستند یا خواهرهایِ نگران، برادرهایِ دلواپس و همهی انسانهایی که حقشان هست که یک زندگی آرام و بیدغدغه یا نهایتا کم دغدغه با براورده شدن نیازهای اولیهی هر انسان آزاد را داشته باشند فرود بیایند و پایان قصهشان را رقم بزنند؟
حالا بماند، بماند که اینترنت نداریم که با دنیای بیرون ارتباط بگیریم، بماند که یک نرمافزار ساده کار نمیکند، بماند که دلهرهی سلامت خانواده و عزیزان و کودکان، خواب از سرمان پرانده، بماند که مشاغل مختل شده و حقوقی در کار نیست که متعاقبا پرداخت قسط و وام و دیونی هم در کار باشد، بماند که مایحتاج زندگی به سختی تامین میشود از قفسههای خالی فروشگاهها، بماند که قرار است به صاحبخانه چه بگوییم، بماند که چقدر بماندهای دیگه هست و همشون باید بمانند.
ولی تا کی؟ تا کجا؟ باید تا کجا ادامه بدیم؟ و تا کی باید سفیدیِ موهایمان بخاطر استرس و نگرانی و ترس از فرداها و چه میشودها و چه کنمها باشه؟ نه فقط صرفا گذر زمان و کهنسالی؟ اصلا برای چی؟ به چه دلیلی؟ فقط به این دلیل که پدرها و مادرهایمان در این سرزمین به همدیگه نگاه کردن و پسند کردن و عمق بدنهای همدیگه رو لمس کردن و توی هم نفوذ کردن و همینجوری از هر نوعی کردن؟ این هم شد دلیل محکومیت و زجر ما؟
بی شک گناهِ من و امثالِ من که این روزهارو تجربه میکنن خیلی بیشتر از این تحریکات و تحرکات والدینمان بوده، شاید ما عامل سقوط آدم و حوا از بهشت بودیم، شاید ما هابیل را کشتیم، شاید عاملِ رفتارِ اقوامِ عاد و ثمود و لوط و فرعون و آن برهی کذایی داستان موسی ما بودیم؟ یا نمیدانم ما به صلیب کشیدیم عیسایِ منجی را یا شاید و نمیدانمهای بعدی ذهنم، که جای بیانشان اینجا نیست، چون از هر زاویه و درز و بالا و پایینی که نگاه میکنم نمیتوانم قبول کنم که صرفا جبرِ جغرافیایی و اتفاق بیولوژیکی شیمیایی، دلیل حضور الان ما بوده باشد.
این چند روز هی تصور میکنم که اگر الان مثلا در سواحلِ برزیل بودم و زیر یه سایبون داشتم آب نارگیل میفروختم به مردم یا تو یه گاراژِ دورافتادهای توی یکی از شهرای دورافتادهی یکی از ایالتهای دورافتادهی آمریکا شاگردیِ یه آدم دورافتادهای رو میکردم، یا توی مراسمات و مهمونیهایِ همین کشور دوستداشتنی و زیبای تاجیکستان داشتم هیزمِ کبابِ برهیِ عروسیِ هفت شبانهروزیِ پسرِ خانِ یکی از روستاهایِ اطراف دوشنبه، اصلا شما بگو چهارشنبه رو مهیا میکردم و حتی یکیهم نبود بهم بگه دستت درد نکنه، یا رویِ کوههایِ نوک تیز و صعبالعبور و برفی و سردِ سوییس یا از همونا که آدم مسحور تماشای آبشارها و سبزیهایِ چراگاهها و جادههایِ تمیز و گاوهای تمیزتر میشه، داشتم برای دوربینِ توریستهایِ کشورهایِ همسایهیِ نزدیک و دور، نقش چوپون رو به یادگار بازی میکردم، یا در یکی از کشورهایِ گرمِ بیآب و علفِ خشکِ برهوت، همین امارات و کویت و امثالهم که هییییچیشون بیشتر از ما نیست، لیوان و فنجانِ قهوهیِ نیمه خوردهیِ یه شیخِ شکم گندهیِ سیاهرویِ سیاهچشمِ سیاه هرچی رو از روی میزش جمع میکردم، وضعم بهتر از این نبود که خیرِسرم مهندسِ مملکت شدم و درس پشتِ درس خوندم و آخرشم با کسی همکار شدم که یک واژهی معمولی فایننشال رو میگه فاینشنال و هییییچ موضع خودش رو تغییر نمیده که اشتباه میکنه، واقعا بهتر نبود؟؟؟؟
آیا برای این آرزوها و حسرتها که تکنوکراتها با خودشون به گور میبرن توجیح منطقیای هست؟ اینکه هیچی سرجای خودش نیست و هیشکی سرجای خودش، و عدل اونی که باید سرکارِ مختصِ خودش باشه در دورترین نقطه از تخصصشه و اونی که نباید؛ در اصلیترین قسمت؟ آیا محکومیت ما تا روز اخر زندگیمون خواهد بود یا تمام شدنیه؟
این چند روز همه جا تعطیل شد فرصتم بیشتر شد ناخودآگاه گسترهی افکارم وسیعتر شد و موضوعات و مباحث هم بیشتر شد و ظرفیتم پر شد و تاب نیاوردم و از اونجا که لطف کاربلدانِ متخصصِ در راسِ امورِ بسیار گرانِ مملکت داری شامل حال ایرانیان شد و نرم افزارهای اجنبی نویس محدود شد، غرهامو زدم به جون ویرگول، امیدوارم ببخشه و بعد از مدتها پذیرا باشه.
هدف این بود که یکم خالی بشم از این حجم از غر و فکر و هذیون و ناامیدی و تنهایی و ابهام که حمدالله نه تنها به هدف نائل و واصل نشدیم که فزونی یافت و کثرتِ افکار و خزعبلات و نجواهایِ شبانه خواب از سرِگرانِ بیمایهیِ این حقیر پراند به آسمانهای خاور دور، بسیااار دور .
<< باشد که الله یار و یاور همه باشد به همان اندازه که قلبش خالصانه میتپد برای معنی بخشیدن به بودن در اکنون>>
#هذیاناتِ_سرگردانِ_يک_بهنام
#سرخپوستِ_درون